رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

قلب مهربون دخترم

          دختر عزیز و مهربونم شیرین زبونم دائم در حال شعر خوندن هستی و تازگیها واسه اعضای خانواده شعر میگی و با اینکار دلبری میکنی واسه همه گلم همه فامیل یه جورایی جنابعالی رو دوست دارن موقع مریضت مشخص شد چون همه مدام جویای احوالت بودن و یا میومدن بیمارستان یا تماس میگرفتن و بعد از ترخیص هم زحمت میکشیدن و خونه میومدن ممنون از همه قربونت برم اینا همه واسه مهربونیای خودته که همه رو دوست داری و دل همه رو بدست میاری عزیزم مدام در حال بازی با عروسکات هستی مخصوصا دوتا کچلها که اسم هم ندارن میگم براشون اسم بزار میگی اسمشون نی نیه و مدام اونا کنارت هستن و باید هرجا میریم با خودمون ببریمشون خانوم دکتر ت...
28 آبان 1391

دستاوردهای بیمارستان

  عزیز دلم چند روزیکه تو بیمارستان بودیم نکات تلخ وشیرین زیادی دیدیم و شنیدیم و نتایجی هم برامون داشت که برات مینویسم تا یادت بمونه : 1- ضعیف شدن شما در اثر تزریق آنتی بیوتیکها که تمام تلاشم رو میکنم که ضعفت رو جبران کنم امیدوارم با من همکاری کنی 2- ترسی تو جون تو موند که هنوز هم گاهی به من میگی مامان تو سرمم رو عوض کن نزار کسی دیگه عوض کنه یعنی هنوز هم تصور میکنی سرم به دست داری تازه چند روز پس از ترخیص دستت رو تکون نمیدادی و نگران شده بودم تا اینکه دیدم وقتی حواست نیست تکون میدی و کم کم برات توضیح دادم و قبول کردی که دیگه سرم نداری ولی همچنان گاهی میگی مامان خودت سرمم رو باز کن باشه و من که میگم باشه خیالت...
19 آبان 1391

یک تجربه و امتحان سخت

    عزیز دلم دختر قشنگم باز اومدم برات از خاطراتت بگم ولی اینبار خاطره ای خیلی خیلی تلخ که امیدوارم هرگز تکرار نشه گل قشنگم الان که همه چی تموم شده خیلی خوشحالم و با خیال راحت برات چند روز گذشته رو مینویسم و از اول ماجرا تعریف میکنم تا کاملا همه چی مشخص باشه روز عید قربان از اونجایی که هوا سرد بود من لباسهای شما رو متناسب با هوا تنت کردم و تا میخواستی بری بیرون مدام مراقبت بودم که کلاه سرت باشه و کاپشن و خدا رو شکر که تو هم همکاری میکردی تا اینکه شب رفتیم خونه عزیز جون و تو خونه شما لباس راحتی تنت بود و جورابت رو هم در آوردی و مشغول بازی بودی که بعد از شام من مشغول شستن ظرفها بودم و کسری اینها داشتن میرفتن که یهو دیدم صدات ...
14 آبان 1391

برگشت نامه

  سلام سلام صد تا سلام ما بعد از یک ماه غیبت طولانی برگشتیم اول از همه میخوام از همه دوستان عزیز که تو این مدت ما رو فراموش نکردن و با کامنتهای زیباشون ما رو شرمنده کردن تشکر کنم ممنون همه عزیزان همتون رو دوست داریم و به زودی به خونه وبلاگی تک تکتون سر میزنیم. و اما دلایل غیبت : ١- یک هفته مسافرت به شمال کشور ٢- شروع کلاسهای بنده (مامان رها 3- اتمام شارژADSL 4- تنبل شدن  و بیحوصلگی بیش از حد اینجانب   5- سفر 4 روزه به کرج   قول میدم به همه دوستان عزیز سر فرصت همه چی رو براتون تعریف کنم فعلا بای.  ...
7 آبان 1391

رونمایی از عکسهای رها خانم

  رها گلی تو باغ   رها خانم خلاف کار میشه   رها خانم قایم میشه   رها خانم خرابکاری میکنه   ر رها خانم عکاسی میکنه (خودش این عکس رو از خودش گرفته ) ...
4 مهر 1391

سفری کوتاه

  عزیز دلم سلام اومدم از سفرمون برات بگم که جمعه صبح ساعت ٧ به طرف سرئین حرکت کردیم و  تو چه کیفی میکردی و دائم به سحر میگفتی داریم میریم مسابقه گاهی مسافرت رو با مسابقه قاطی میکردی و حسابی تو ماشین خوابیدی و ساعت ١٢ رسیدیم و بعد از پیدا کردن هتل و جابجایی یک دور تو شهر زدیم و بعد از نهار من با مامانی رفتم آبگرم و تو و سحر و بابایی رفتین پارک وقتی برگشتیم دیدم  چند بار شماره دایی محمد رضا دایی خودم افتاده تماس گرفتم و گفت فقط خواستم بگم خوش بگذره تعجب نکردم وقتی برگشتیم هتل سحر خبر خیلی بدی بهم داد عمو مصطفی عموی مامانی فوت کرده بود و حالا موندیم چطور این خبر رو به مامانی بدیم خلاصه دائم سه تایی قایم موشک بازی میکردیم تا ب...
21 شهريور 1391

عروسی تو عروسی

  عزیز دلم ببخش دیگه از پستهای روزانه به پستهای هفتگی رسیدم گلم این هفته چند تا عروسی داشتیم دوشنبه شب عروسی مهشید جون نوه خاله مامان که شما موندی پیش بابا و ما رفتیم سه شنبه عروسی لیلا شمس همسایه عزیز که شما رو هم بردم و اصلا اذیت نکردی و امروز هم دو جا دعوت بودیم و شما رفتی خونه عزیز و من و مامانی رفتیم هر دو جا هم عروسی رضا همسایه مامانی  و هم عروسی عاطفه جون نوه عمه بابایی خدا رو شکر خدا کنه همیشه عروسی و شادی باشه گلم امروز میخواستم تو رو ببرم ولی با بابا رفتین از خونه عزیز کفشهاتو بیاری که عزیز جون گفت بزار بمونه و تو برو من نگران بودم که مدت زیاد رو بهونه بگیری ولی خدا رو شکر حسابی بازی کرده بودی و تا اومدی تو ماشین سوار...
17 شهريور 1391

ترافیک مهمون

  دختر گلم شرمنده ام از تو که نمیتونم چند وقتی تند تند بیام و برات بنویسم راستش دیگه دل و دماغ سابق رو ندارم و یه جورایی کسلم امیدوارم این حالت هر چه زودتر برطرف بشه گلم هفته پیش که تعطیلات تهران بود بخاطر همین ما هم از این تعطیلات فیضی بردیم از اول هفته که عمه آذر (عمه بنده )اومد خونه مامانی و خدا خیرش بده بانی خیر شد و از صدقه سری ایشون مهمونیها برگزار شد و ما هم بی نصیب نموندیم  و اما رسیدیم به آخر هفته که من عمه اینها رو پنجشنبه دعوت کردم باغ و بقیه جمع هم اومدن و جالب بود که پنجشنبه سمیه جون دوستم که تهران زندگی میکنه زنگ زد و گفت اومده و میخواد دور هم جمع بشیم که عذرخواهی کردم که مهمون دارم  از طرفی دوستان دایی محمد ...
12 شهريور 1391

هفته ای که در باغ گذشت

  عزیز دلم هفته گذشته بنا بر تصادف و مهمونهای مختلف توفیق اجباری حاصل میشد و ما به باغ میرفتیم  روز جمعه که حاج خانم مادر بزرگ بابا افطاریشون رو تو باغ انداخته بودند و ما هم از شب قبل اونجا بودیم و غروب دم افطار مهمونهای حاج خانوم هم به ما ملحق شدند و بعد شنبه برگشتیم خونه و چون احتمال میدادیم عید بشه و قرار بود نو عید حاج آقا باشه ولی بابا افطار باغ مهمون داشت و ما رفتیم خونه مامانی و فطریمون رو هم بابایی زحمتش رو کشید و عید هم شد و صبح عید رفتیم مراسم و نهار هم قرار بود خونه عمه برگزار بشه و همه اونجا بودیم و قرار شد با مردا رفتن باغ و قرار شد ما خانومها هم یکی دو ساعت بعد بریم که کنسل شد و ما برگشتیم خونه و رفتیم خونه مامانی...
4 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد