رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

عمه مهری برگشت

1392/3/11 17:29
نویسنده : Raha:)
1,101 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزدلم عمه مهری 8 روز به همراه عمو صمد رفته بودن مسافرت (ترکیه)و چون بچه ها امتحان داشتن مونده بودن خونه عزیز البته هر روز خونه یکی دعوت بودن و یک روز هم اومدن نهار خونه ما و عصر هم با هم رفتیم شهربازی و حسابی شما سه تایی بازی کردین و خیلی بهتون خوش گذشت عزیزم از اونجایی که عمه مهری تو رو خیلی دوست داره و تو هم همینطور ولی همیشه وقتی همدیگه رو میبینین شروع به کل کل کردن میکنین و طفلک عمه همیشه میگه فکر کنم رها من رو دوست نداره و راضیه به هر صورتی دل تو رو بدست بیاره که آخر سر یا کیف آرایشش رو میده به تو برای بدست آوردن دلت یا اینکه مشتریت میشه (مثلا تو آرایشگر میشی )تا تو موهاشو به هر طرف بپیچونی و بیچاره صداشم در نمیاد عزیز دلم روزهای اول که عمه رفته بود از ذوق اینکه نوید و نگین قراره بیان خونه ما سراغ عمه رو نمیگرفتی ولی وای خدای من دیگه سه شنبه که نشد قربون دل تنگت بشم که شروع کردی به سراغ عمه رو گرفتن که کی میاد ...داشتی آلبوم عکس رو نگاه میکردی وای یه وقت داری قربون صدقه یکی میری خوب که گوش کردم دیدم بله میگفتی قربونت برم آخه چرا رفتی پس کی برمیگردی و خم شدی عکس رو بوسیدی و شروع کردی به گریه و سریع خودت رفتی دستمال برداشتی و هی گریه میکردی و اشکاتو پاک میکردی و هرچی من میگفتم فردا قراره بیاد قبول نمیکردی و میگفتی دلم تنگه شده خلاصه روز چهار شنبه که هر هفته میریم خونه عزیز شما تاساعت 8 عصر خوابیدی و عزیز زنگ زد و تو بیدار شدی و زود از من پرسیدی عزیز چی میگه عمه اومده که من گفتم نه و دوباره شروع کردی که من اصلا خونه عزیز نمیام تا عمه نیاد از تو چه پنهون من هم اصلا دلم نمیخواست برم راستش رو بخوای من هم مهری رو مثل خواهرم میدونم و حسابی دلم براش تنگ شده بود و همیشه دوست دارم وقتی میرم خونه عزیز اون هم اونجا باشه و بدون اون خیلی حوصله ام سر میره خلاصه بزور راضیت کردم که عزیزم قراره امروز سوار هواپیما بشن و برگردن و آماده شدیم و با آزانس که داشتیم میرفتیم به راننده میگفتی الان عمه مهری و عموصمد من سوار هواپیما هستن و دارن میان خونه عزیز خلاصه عمه عصر پنجشنبه رسید و ما جمعه صبح رفتیم دیدنشون وحسابی عمه رو بغل کرده بودی و ولش نمیکردی و عمه هم کیف میکرد و وقتی عمه شنید که تو چقدر دل تنگش شده بودی داشت ضعف میکرد جنابعالی بابت 8 روز ندیدن عمه تا عصر مهمون اونها بودی و من برگشتم خونه و بابا هم رفت باغ ولی تو گفتی عمو صمد من رو بغل کن نزار ببرن خونمون و موندی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان پارسا
12 خرداد 92 2:12
وای که تو چقدر شیرین زبونی خاله جون.من تازه می خونم ضعف می کنم فکر کنم مامانت هر روز باید واست اسپند دود کنه . منتظر عکسای جدید هستیم.
مامان ملینا
12 خرداد 92 8:46
سلام،آخ قربون دل کوچیکت برم که دلت برای عمه تنگ شده بود .فدای اون شیرین زبونیهات برم که قربون صدقه عمه می رفتی.چشت روشن که عمه رو دیدی.
نسیم-مامان آرتین
12 خرداد 92 9:55
الهی من قربون اون دل کوچیک بشم که برای عمه جونش تنگش شده
مامان نسترن
12 خرداد 92 15:49
چشمت روشن خانومی.
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
26 خرداد 92 13:19
چشم رها جون روشن. حتما کلی هم سوغاتی گیرش اومده. قربون دل کوچولوش که زود تنگ میشه
محبوبه
27 خرداد 92 23:44
جونم رهای عمه دوست جیگرتو که اینهمه شیرینی
الی مامی آراد
11 تیر 92 17:54
سلام عزیزم آراد جون هم توی مسابقه نی نی شکمو با کد290 شرکت کرده ممنون میشم بهش رای بدین شماره 290 رو به این شماره 20008080200 ارسال کنین
روژِین
20 بهمن 94 23:16
سلام اسم من روژین است 12 سال دارم و کردم واهل مهاباد دخترتون واقعا نازه خدا حفظش کنه من تمام عکساشو نگاه کردم از نوزادی تا الان خیلی زیبا شده راستی الان چند ساله وشما کجا زندگی می کنین . والبته من تازه وبلاگ ام را افتتاح کردم لطفا سر بزنید ونظر بین وبه جای من رها را بوس کنید.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد