قابل توجه اونایی که میگن تنبلم
سلام دخملم عزیز دلم مامان رو ببخش که خیلی دیر دیر وبت رو آپ میکنه هر بار قول میدم که دیگه تکرار نشه ولی چه کنم که همیشه و در همه حال سرم شلوغه خوب بریم سر اصل مطلب و برات بگم که تو این مدت چرا غایب بودم :عزیزم تا روز 22 خرداد که امتحان داشتم و حسابی هم در گیر بودم از اونجایی که ترم آخر هم هستم (این یکی مدرکم رو هم پیش اون یکی میزارم لب کوزه و آبش رو میخورم )حسابی تلاش میکردم نمیدونم این چه حسی که دانشجو همیشه ترمهای آخر به خودش میاد و فقط به نمره 20 فکر میکنه برعکس ترمهای اول خلاصه خدا رو شکر به خیر گذشت هرچند هنوز پایان نامه و یک پروژه ام مونده ولی خوب....عزیزم همونطور که قبلا گفتم و میدونی 3 شعبان تولد امام حسین ما یه مولودی کوچیک میگیریم و چون امسال 3 شعبان مصادف بود با 22 خرداد و من امتحان داشتم قرار شد جشن رو روز 4 شعبان ومصادف با میلاد حضرت ابوالفضل بگیریم و روی کیک رو هم اسم هردوشون رو نوشتیم خلاصه تصور کن من بینوا عصر ساعت 5 از امتحان اومدم و رفتم خرید و سراغ کرایه صندل هرجا رفتم دریغ بخاطر انتخابات کلیه صندلهای شهر در کرایه ستادها بود و شهر هم غلغله آخه آخرین روز تبلیغات بود کوچه ما از اونجایی شاهراهی واسه چند خیابون واسه سوزن انداختن جا نبود و ترافیکی بود که بیا و ببین خلاصه ساعت 6 اومدم خونه و به همراه لیلاجون افتادم به جون خونه و شما هم خونه مامانی بودی خلاصه دو روز حسابی مشغول جشن و تدارکاتش بودم بعد از اتمام جشن تصمیم گرفتم روز جمعه رو حسابی استراحت کنم تا هم خستگی امتحانات و هم جشن از تنم بیاد بیرون که جمعه صبح ساعت 9.5 خاله لیلا همسایه دیوار به دیوار(عمه نوید و نگین )به موبالم زنگ زد که دارم میرم خونه پدر شوهرم و تو حواست به بچه ها باشه تو شوک بودم از خواب بیدار شده بودم در اومدم دم در علی گفت که بابا بزرگم فوت کرده وای خدای من رفتم پیش لیلا و تسلیت گفتم و بهش گفتم خیالت راحت برو و اصلا هم فکرت پیش بچه ها نباشه خاله لیلا یه نی نی کوچولوی 8 ماهه داره (ثنا)یه دخمل 10ساله (سحر)یه پسر 16 ساله(علی)و قرار شد و سحر و ثنا بمونن پیش ما و جونم برات بگه که سه روز هم به این منوال گذشت البته خاله وسطا میومد و به ثنا شیر میداد و شب هم میومد خونه و مدام هم بچه ها خونه ما نبودن یا ما اونجا بودیم یا اونا اینجا ولی در کل من تو این سه روز نتونستم پای سیستم بشینم و به این نتیجه رسیدم که حالا حالا فکر بچه دیگه نکنم چون خیلی کنترل شما دوتا سخت بود خلاصه همینکه بچه ها رو تحویل دادیم رفتیم دنبال آبا جون چون عزیز و آقاجون رفته بودن تهران و آباجون رو آوردیم خونمون و فعلاهم اینجا هستن و الان هم شما رو خوابوندم وبشدت هم دو روز آلرژی هر دومون شدت گرفته و شما باز سرفه های وحشتناک میکنی و من هم عطسه خدا بداد ما برسه آخه کی ما راحت میشیم کی این بذر افشانی تموم میشه آباجون هم الان خوابه و سریع نشستم پای سیستم چون اگه خدا بخواهد فردا هم قراره سه روز بریم سفر و اصلا نمیتونستم دیگه بیام و بنویسم وای مثل اینکه شما شما بیدار شدی فعلا بای بای
رها و ثنا هردو تازه از خواب بیدار شدن