رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

تمنا

عزیز دلم الان که دارم برات مینویسم از شدت ناراحتی پناه آوردم به وبلاگت تا کمی آروم بشم اشک تو چشمام جا نمیشه و مدام میاد بیرون آخه گلم تو الان تو خونه پیش بابا موندی و حالت خوب نیست آخه گلم دیروز رفتیم غروب  باغ اونجا همه بودن عزیز جونینا و عمه و خاله و زندایی اشرفینا و ماهم بخاطر دیدن زن دایی و دایی بابا مجبور بودیم بریم حتی نهار نرفتیم و غروب رفتیم اونجا هم از اتاق بیرون نیومدیم تا اینکه آوردن هندونه بخورن تو هم  خواستی و همه تایید کردن که مشکلی نداره و من هم به تو دادم که کاش دستم میشکست و نمیدادم  قربونت برم بعد از خوردن هندوانه کلی بازی کردی و خواستی بیای بغل من که اومدی و شیر که خوردی وای خدا...
6 ارديبهشت 1390

آدم فروش

دخمل گل آویزونم عزیزکم تازگیا یاد گرفتی فقط از آدم اویزون بشی و بری بالا تا کجا نمیدونم جالب اینجاست که تو مهد هم همین کار رو با مژگان جون انجام میدی میگه هرجا نشسته باشی خودتو سریع میرسونی به  مژگان جون و از سرو کولش بالا میری بقیه حسابی حسودی میکنن چون خیلی به مژگان جون وابسته شدی  و بقیه را دیگه تحویل نمیگیری ضمنا صبح ها از بغل من نمیری بغل مژگان و ظهر ها هم از بغل اون نمیای بغل من آی آدم فروش جیگر دوست دارم وقتی میبینم مژگان جون رو خیلی دوست داری خیلی خوشحال میشم و خیالم راحته که معلومه از محبت زیادشه که تو اونقدر دوسش داری و اون بهم میگه حسودی نکنی ولی من بهش  میگم نه عزیزم خوشحالم ...
6 ارديبهشت 1390

اولین دست زدن

دخملکم دیروز خاله سحر بهت دس دسی یاد داد و تو هم تکرار میکردی خیلی جالب بود /خودتم به همراه دست زدن  میخونی دُ  دُ دُ دُ یعنی دست دست دست دست ...
5 ارديبهشت 1390

سیزده بدر

عزیزکم دیروز سیزده بدر  را بدر کردیم رفته بودیم باغ دایی هادی همون جا که پرورش ماهی داره همگی با خواهر برادرهای مامانی رفته بودیم اونجا آخه بابا گفت باغ خودمون همیشه میریم و تکراری شده ،عزیزینا رفتن باغ ما و ما نرفتیم خلاصه دیروز هوا هم خوب بود به تو هم من کلاه و کاپشن نپوشوندم برای اولین بار داشتی کیف میکردی آخه اصلا از لباس زیاد خوشت نمیاد خلاصه هرجا را نگاه میکردی جیغ و داد میکردی و لذت میبردی و مدام بغل بابایی بودی میخواستم بیای بغل من از بغل بابایی نمیومدی پایین و دوست داشتی فقط بچرخی موقع غروب هم رفتیم کوه و بابا بغلت کرد و رفتیم لب چشمه و دست و روت راشستیم  بعد کمی هوا بادی شد وکلاه گذاشتم برات و آت...
14 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد