تمنا
عزیز دلم الان که دارم برات مینویسم از شدت ناراحتی پناه آوردم به وبلاگت تا کمی آروم بشم اشک تو چشمام جا نمیشه و مدام میاد بیرون آخه گلم تو الان تو خونه پیش بابا موندی و حالت خوب نیست آخه گلم دیروز رفتیم غروب باغ اونجا همه بودن عزیز جونینا و عمه و خاله و زندایی اشرفینا و ماهم بخاطر دیدن زن دایی و دایی بابا مجبور بودیم بریم حتی نهار نرفتیم و غروب رفتیم اونجا هم از اتاق بیرون نیومدیم تا اینکه آوردن هندونه بخورن تو هم خواستی و همه تایید کردن که مشکلی نداره و من هم به تو دادم که کاش دستم میشکست و نمیدادم قربونت برم بعد از خوردن هندوانه کلی بازی کردی و خواستی بیای بغل من که اومدی و شیر که خوردی وای خدا...
نویسنده :
Raha:)
13:27