تولد مامانی
عسل مامان امروز تولد مامانی بود
مامان عزیزم تولدت مبارک امیدوارم سالیان سال سلامت باشی و سایه ات بالا سر ما باشه و ما از رفتار و منش ،نجابت ، آرامش ،صبر مهربونی ،گذشت و..............تو الگو بگیریم
آخه دختر گلم همونطور که میدونی مامانی یه مامان تمام عیاره و هر چی از صفات خوبش بگم بازم کم گفتم
عزیز دلم قرار نبود امروز واسه مامانی تولد بگیریم آخه قراره دایی حامد فردا پس فردا بیاد و قرار بود اون اومد تولد بگیریم ولی من گفتم شاید اومدن حامد به تاخیر بیوفته پس حالا یه کوچولو بگیریم اونوقت هم دوباره میگیریم و از طرفی هم چون حدود 10 روز پیش پهلوی مامانی درد گرفته بود و طفلک مامانی دچار دردهای شدیدی شده بود و خلاصه اورژانس و آزمایش و....دکترا تشخیص دادن سنگ کلیه است و خلاصه مامان یک هفته با درد سر و کله زد که بالاخره چهارشنبه سنگ مامان دفع شد و چون مامان حال نداشت نتونستیم بریم چیزی بگیریم آخه ما عادت داریم با خود شخص بریم کادو بگیریم تا با سلیقه خودش باشه
خلاصه امروز عصر با بابا تصمیم گرفتیم بریم کیک بگیریم و بریم خونه مامانی همینکه کیک رو گرفتیم سحر زنگ زد که کجایید بیایید قراره بابا به مناسبت تولد مامان شام بده و میخواییم بریم پیتزا پیتزا و ما هم گفتیم الان میاییم وقتی رسیدیم با کیکمون حسابی همه رو سورپرایز کردیم و بابا و مامان به زور سحر رو راضی کردن که تو خونه تولد بگیریم و پیتزا رو هم بیاریم خونه بخوریم و نریم اونجا و اون هم قبول کرد و بابا زحمت کشید و رفت پیتزا گرفت و اومد و دور هم یه تولد کوچولو گرفتیم و تو که حسابی صفا کردی شمع ها رو ما روشن کردیم تو فوت کردی مامانی خواست کیک رو ببره تو جلوتر از اون کیک بینوا رو تکه تکه کردی و خدا رو شکر هم حسابی پیتزا خوردی و هم کیک نوش جونت عزیز دلم