رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

سیزده بدر

عزیزکم دیروز سیزده بدر  را بدر کردیم رفته بودیم باغ دایی هادی همون جا که پرورش ماهی داره همگی با خواهر برادرهای مامانی رفته بودیم اونجا آخه بابا گفت باغ خودمون همیشه میریم و تکراری شده ،عزیزینا رفتن باغ ما و ما نرفتیم خلاصه دیروز هوا هم خوب بود به تو هم من کلاه و کاپشن نپوشوندم برای اولین بار داشتی کیف میکردی آخه اصلا از لباس زیاد خوشت نمیاد خلاصه هرجا را نگاه میکردی جیغ و داد میکردی و لذت میبردی و مدام بغل بابایی بودی میخواستم بیای بغل من از بغل بابایی نمیومدی پایین و دوست داشتی فقط بچرخی موقع غروب هم رفتیم کوه و بابا بغلت کرد و رفتیم لب چشمه و دست و روت راشستیم  بعد کمی هوا بادی شد وکلاه گذاشتم برات و آت...
14 فروردين 1390

زودتر خوب شو

دخمل قشنگم باز مریض شدی جمعه صبح سرفه میکردی رفتیم خونه عزیز جون اونجا خیلی سرد بود و زنعمو گفت شب بهش نشاسته بده شب که اومدیم نشاسته دادم ولی مدام تو خواب سرفه میکردی مهد هم که اومدم شیر بدم گفتم مریضه مژگان جون گفت نه فقط سرفه میکنه خلاصه بعد از ظهر رفتیم خونه و بردمت حموم کاش نمیبردم بعد از حموم حالت بدتر شد و سرفه های وحشتناک میکردی باز موقع خواب نشاسته دادم ولی ساعت ۲ نصفه شب بیدار شدم دیدم تب داری و پاشویت کردم و استامینوفن هم دادم و کمی بازی کریدم و خوابیدیم ولی صبح که بیدار شدم دیدم اصلا حال نداری بردمت مهد الان که اومدم شیر  دادم خیلی بیحال بودی همه میگفتن تو رو خدا تا شب که جشن چهار شنبه سوری مهد رها را شارژکنید سرحال بشه الان ...
22 اسفند 1389

لباس گرم

عزیز دلم اصلا از لباس پوشیدن خوشت نمیاد دوست داری راحت باشی تو خونه که لباس کمی تنت میکنم ولی بیرون رفتنی مجبورم چون هوا سرده میترسم مریض بشی یا خدای نکرده گوش درد بگیری خلاصه بیرون رفتنی با تو برنامه داریم من لباس تنت که میکنم تو ناراحت میشی و گریه میکنی و بابا هم میگه ول کن تنش نکن آخه مگه میشه ولی کم موند بهار که شد راحت میشی دیگه از کت و کلاه وشالگردن خبری نیست عزیز دلم موند تا سال بعد ...
22 اسفند 1389

اولین مریضی گلم

قربونت بشم اولین بار که مریض شدی وقتی بود که تازه ۱ روز بود هفت ماهه شدی روز جمعه بود نهار خونه عزیز بودیم نوید مریض بود احتمالا تو هم از اون گرفتی یا از کس دیگه بهر حال اصلا حال نداشتی و مدام سرفه میکردی عصر برگشتیم خونه چون شام مهمون داشتیم مامانی اینا با عمه آذر وقتی بابایی اومد حتی حال بازی با او راهم نداشتی چون اون رو خیلی دوست داری و هر جور بشه باید با اون بازی کنی ولی خیلی حالت بد بود آبریزش بینی و سرفه های وحشتناک  فقط با اون حال بد به همه میخندیدی و حال هیچ حرکت دیگه ای نداشتی قربونت برم که بروی همه میخندی با اون حالت . فردا صبح من رفتم سرکار و بابا موند پیشت که از ساعت ۱۱ هم مامانی اومد پیشت من چون جلسه داشتم نتونستم زود بیام و...
21 اسفند 1389

اولین مسافرت

دخمل قشنگم اولین مسافرت  یک روزه با بابایی ستار و مامان پروین رفتیم کرج خونه عمه آذر (خونه عمو هادی) اولین مسافرت طولانی مدت رفتیم مشهد ۳تایی من و تو بابا عروسی دوست بابا دعوت بودیم /تو مشهد خیلی خوش گذشت برگشتنی هم از شمال و جاده چالوس برگشتیم . ...
21 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد