نمایشگاه عکس رها
شعرهای مورد درخواست رها جون
سیزده بدر
عزیزکم دیروز سیزده بدر را بدر کردیم رفته بودیم باغ دایی هادی همون جا که پرورش ماهی داره همگی با خواهر برادرهای مامانی رفته بودیم اونجا آخه بابا گفت باغ خودمون همیشه میریم و تکراری شده ،عزیزینا رفتن باغ ما و ما نرفتیم خلاصه دیروز هوا هم خوب بود به تو هم من کلاه و کاپشن نپوشوندم برای اولین بار داشتی کیف میکردی آخه اصلا از لباس زیاد خوشت نمیاد خلاصه هرجا را نگاه میکردی جیغ و داد میکردی و لذت میبردی و مدام بغل بابایی بودی میخواستم بیای بغل من از بغل بابایی نمیومدی پایین و دوست داشتی فقط بچرخی موقع غروب هم رفتیم کوه و بابا بغلت کرد و رفتیم لب چشمه و دست و روت راشستیم بعد کمی هوا بادی شد وکلاه گذاشتم برات و آت...
نویسنده :
Raha:)
13:04
تبریک
زودتر خوب شو
دخمل قشنگم باز مریض شدی جمعه صبح سرفه میکردی رفتیم خونه عزیز جون اونجا خیلی سرد بود و زنعمو گفت شب بهش نشاسته بده شب که اومدیم نشاسته دادم ولی مدام تو خواب سرفه میکردی مهد هم که اومدم شیر بدم گفتم مریضه مژگان جون گفت نه فقط سرفه میکنه خلاصه بعد از ظهر رفتیم خونه و بردمت حموم کاش نمیبردم بعد از حموم حالت بدتر شد و سرفه های وحشتناک میکردی باز موقع خواب نشاسته دادم ولی ساعت ۲ نصفه شب بیدار شدم دیدم تب داری و پاشویت کردم و استامینوفن هم دادم و کمی بازی کریدم و خوابیدیم ولی صبح که بیدار شدم دیدم اصلا حال نداری بردمت مهد الان که اومدم شیر دادم خیلی بیحال بودی همه میگفتن تو رو خدا تا شب که جشن چهار شنبه سوری مهد رها را شارژکنید سرحال بشه الان ...
نویسنده :
Raha:)
10:39
لباس گرم
عزیز دلم اصلا از لباس پوشیدن خوشت نمیاد دوست داری راحت باشی تو خونه که لباس کمی تنت میکنم ولی بیرون رفتنی مجبورم چون هوا سرده میترسم مریض بشی یا خدای نکرده گوش درد بگیری خلاصه بیرون رفتنی با تو برنامه داریم من لباس تنت که میکنم تو ناراحت میشی و گریه میکنی و بابا هم میگه ول کن تنش نکن آخه مگه میشه ولی کم موند بهار که شد راحت میشی دیگه از کت و کلاه وشالگردن خبری نیست عزیز دلم موند تا سال بعد ...
نویسنده :
Raha:)
9:32
اولین مریضی گلم
قربونت بشم اولین بار که مریض شدی وقتی بود که تازه ۱ روز بود هفت ماهه شدی روز جمعه بود نهار خونه عزیز بودیم نوید مریض بود احتمالا تو هم از اون گرفتی یا از کس دیگه بهر حال اصلا حال نداشتی و مدام سرفه میکردی عصر برگشتیم خونه چون شام مهمون داشتیم مامانی اینا با عمه آذر وقتی بابایی اومد حتی حال بازی با او راهم نداشتی چون اون رو خیلی دوست داری و هر جور بشه باید با اون بازی کنی ولی خیلی حالت بد بود آبریزش بینی و سرفه های وحشتناک فقط با اون حال بد به همه میخندیدی و حال هیچ حرکت دیگه ای نداشتی قربونت برم که بروی همه میخندی با اون حالت . فردا صبح من رفتم سرکار و بابا موند پیشت که از ساعت ۱۱ هم مامانی اومد پیشت من چون جلسه داشتم نتونستم زود بیام و...
نویسنده :
Raha:)
9:47
بدون عنوان
اولین مسافرت
دخمل قشنگم اولین مسافرت یک روزه با بابایی ستار و مامان پروین رفتیم کرج خونه عمه آذر (خونه عمو هادی) اولین مسافرت طولانی مدت رفتیم مشهد ۳تایی من و تو بابا عروسی دوست بابا دعوت بودیم /تو مشهد خیلی خوش گذشت برگشتنی هم از شمال و جاده چالوس برگشتیم . ...
نویسنده :
Raha:)
9:07