سفری کوتاه
عزیز دلم سلام اومدم از سفرمون برات بگم که جمعه صبح ساعت ٧ به طرف سرئین حرکت کردیم و تو چه کیفی میکردی و دائم به سحر میگفتی داریم میریم مسابقه گاهی مسافرت رو با مسابقه قاطی میکردی و حسابی تو ماشین خوابیدی و ساعت ١٢ رسیدیم و بعد از پیدا کردن هتل و جابجایی یک دور تو شهر زدیم و بعد از نهار من با مامانی رفتم آبگرم و تو و سحر و بابایی رفتین پارک وقتی برگشتیم دیدم چند بار شماره دایی محمد رضا دایی خودم افتاده تماس گرفتم و گفت فقط خواستم بگم خوش بگذره تعجب نکردم وقتی برگشتیم هتل سحر خبر خیلی بدی بهم داد عمو مصطفی عموی مامانی فوت کرده بود و حالا موندیم چطور این خبر رو به مامانی بدیم خلاصه دائم سه تایی قایم موشک بازی میکردیم تا ببینیم اوضاع چطوره و خبر بگیریم تا اینکه دایی گفت فعلا چیزی به مامانی نگید چون قرار شده ژیلا و مارال دخترهای عمو که آمریکا زندگی میکنن بیان و بعد مراسم تشییع انجام بشه و اونها هم زودتر از یکشنبه نمیان و ما هم دیگه چیزی به مامان نگفتیم و قرار بود دوشنبه برگردیم که بابایی گفت کاری برام پیش اومده که باید یکشنبه برگردیم و مامانی بزور راضی شد خلاصه طی تماسهای مکرر مشخص شد که دختر عموها ساعت ٣ صبح یکشنبه میرسن تهران و ساعت ١١ مراسم تشییع انجام میشه ضمنا عمو تهران زندگی میکردن ولی وصیت کرده بودن که در زنجان دفن بشن واسه همین خانوادشون میومدن خونه دایی هادی دایی من خلاصه جونم برات بگه که ما از اونجایی که تصمیم داشتیم یکشنبه غروب برگردیم دیدم به مراسم نمیرسیم پس مجبور شدیم به مامانی بگیم اول بهونه آوردیم که یکشنبه صبح بریم ولی مامانی به هیچ صراطی مستقیم نبود و میگفت م=دوشنبه شد یکشنبه چیزی نگفتم ولی به هیچ وجه قبل از غروب حرکت نمیکنم که مجبورا قضیه رو گفتیم و خیلی ناراحت شد و یکشنبه صبح ساعت ٧ حرکت کردیم و ١١ سر ساعت به مراسم رسیدیم خدا رحمتشون کنه بنده خدا خیلی ناگهانی فوت شد خدا به خانوادشون صبر بده مامانی خیلی ناراحته چون عمو رو خیلی دوست داشت