بابایی غافلگیر شد
عزیز دلم گل قشنگم دیروز که روز تولد بابا بود شما مریض شدی از صبح آب ریزش بینی
شروع شد و خلاصه بعد از ظهر زنگ زدم دکترت نبود و برا امروز وقت گرفتم و بعد بردمت
گذاشتم خونه مامان پری و رفتم برا بابا کیک گرفتم و گذاشتم خونه بعد اومدم خونه خاله
مری آخه تو با مامانی رفته بودی اونجا و ساعت ٥/٨ اومدم خونه مامان پری هم گفت بعد
از شام میان خونمون و بعد مامان بتی زنگ زد و گفت اونها هم شب میان خلاصه من
میوه ها رو چیدم و چایی رو آماده کردم و میز رو آماده کردم
بابایی که اومد از دیدن کیک حسابی غافلگیر شد و خوشش اومد بعد
که فهمید مهمون داریم دیگه حسابی حال کرد خیلی تشکر که چرا زحمت کشیدی بعد
همه اومدن مراسم رو اجرا کردیم دخترم بابایی خجالت میکشید پیش بابا و آقاجون و
میگفت بسه دیگه بیخیال شو .........خلاصه رسیدیم به کادوها که همگی وجه نقد بود از
اونجایی که بابا خیلی مشکل پسنده هیچکس جرات نکرده بود چیزی بگیره و ترجیح داده
بودن خودش بره با سلیقه خودش خرید بکنه بابایی هم خیلی خوشحال شد چون اونوقت
مجبور بود ببره تعویض واسه همین قرار شد امروز بریم خرید ببینیم چی بخریم.........