رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

اولین پست سال جدید

1393/1/22 20:59
نویسنده : Raha:)
1,197 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام دوستان عزیزم سال نو همه مبارک امیدوارم سال جدید سالی پر از خیرو برکت و سلامتی برای همه باشه

واما میریم اندر احوالات رهای گلم میدونم اونقدر که حرف نگفته دارم که نمیدونم از کجا براتون بگم

این روزها دخملم حسابی داره بزرگ میشه و لاغرتر شده البته قدش کمی بلندتر شده و یکم بگی نگی از شلوغکاریاش کمتر شده

ایام عید که رفتیم مسافرت خداییش اذیت نکرد و گوش شیطون کر اولین مسافرتی بود که رها مریض نشد در ضمن زمستون امسال هم خدا رو صد هزار مرتبه شکر زیاد مریض نشد .

خدا رو شکر میره مهد و مربیش خیلی خوبه و مثل مزگان جون (پروانه جون )رو هم دوست داره و تا حالا تو مهد 18 تا شعر یاد گرفته و نقاشیش هم خیلی بهتر شده

عاشق خاله بازیه و از صبح تا شب ولش کنی مشغول خاله بازیه

نکته خیلی مهم :نمیدونم تو پستای قبلی گفتم یا نه که بابا  محمود شوهر رها خانومه و من خاله سمیه بچه هاش هستم طوری محمود رو صدا میکنه که بخدا تا حالا من اونطوری صداش نکردم چند روز پیش محمود نبود و یهو دیدم رها جلو آینه داره موهاشو مرتب میکنه گفتم چیکار میکنی گفت دارم خودم رو مرتب میکنم الان محمود میاد میگه خانوم چرا نامرتبی خوشمزهخوشمزه

چند روز پیش مهمون داشتیم رها برگشت گفت من میرم سر کار مهمونا گفتن وا کجا کار میکنی رها : سازمان غیر مذهبیتعجب تعجبتعجبتعجبخداییش نفهمیدم این حرف رو از کجاش در آورد

وای جدیدا یه قربون صدقه ای میره میاد بغلم میکنه میگه عزیزم قربونم جیگرم عسلم نفس امیرم منظورش نفس عمیقه هاخندهخنده

تو ایام تعطیلات یه روز خونه بودیم و محمود ماهنشان بود من تو اتاق داشتم درس میخوندم و رها داشت تو حال کارتون میدید که یهو دیدم گریه کرد گفتم حتمی زبونش رو گاز گرفته سریع رفتم پیشش و گفت تخمه رفته تو بینی اش  (البته خودش کرده بود تو بینیش) و.ای خدای من من هم که ماشا الله دست و پاچه رو گم کرده بودن نمیدونستم چیکار کنم و هر کاری کردم با موچین در بیارم نشد که نشد آخر سر گرفتم بغلم که ببرم خونه همسایمون که یهو با یه لخته خون تخمه پرت شد بیرون و خون زیدای اومد ولی سریع قطع شد و حسابی هردومون ترسیدیم خلاصه یه مدت به همه زنگ میزد و میگفت جریان تخمه ،دماغ ،خون رو شنیدی طرف میگفت نه شروع میکرد به تعریف

 

الان هم با باباش رفتن باغ فوتبال ببینن من هم موندم خونه مثلا درس بخونم و یکی دو تا مقاله سرچ کنم که دیدم فرصت خوبیه نشستم پشت سیستم آخه به هیچ وجه نمیزاره سیستم روشن باشه و من بشینم باید اون بشینه و یه بازی دایناسور نصب کردن و با اون بازی کنه و من هم اصلا دوست ندارم اون بازی رو و واسه همین خیلی کم پیش رها سیستم رو روشن میکنم عیدی هم باباش تب لت گرفت ولی بازیهای وحشتناک توش نریختم و فقط پو و کلاه قرمزی دوست ندارم از اون بازیهای بزن بزن رو یاد بگیره

فعلا تا همینجا بسه دوباره میام و مینویسم.............

 

 

آروین جون همکلاسی رها و عاشق معشوق هم چه لاوی میترکونن برا هم

پسندها (7)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد