بابایی جون
دختر خوبم چند روز پیش که رفته بودم کلاس شما مونده بودی خونه مامانی و شب که اومدم
دنبالت اول خیلی خوشحال شدی ولی وقتی آماده شدیم که بریم خونه خانم خانوما شروع به ناسازگاری
کردی ,ماشینم نداشتم و مجبور بودیم پیاده بریم که از بابایی جدا نمیشدی بریم تا اینکه بابایی گفت تا
سرکوچه میاد سرکوچه که خواستم از بابایی بگیرمت محکم بغلش میکردی و سرت را میزاشتی
رو شونش که من جداتون نکنم بنده خدا بابایی گفت یه کم دیگه میام تو خیابون همه کسبه محل داشتن
میخندیدن میگفتن زور که نیست نمیاد بغل شما خلاصه طفلکی بابایی تا سرکوچه خودمون اومد و اونجا
دیگه من عصبانی شدم وگفتم لطفن لوسش نکنید باید یاد بگیره که بیاد بریم خونه و تورو گرفتم
قربونت برم پشت سر بابایی چه گریه التماس آمیزی
میکردی ولی گلم باید عادت کنی نمیشه که همیشه کنار بابایی باشی میدونم عاشقشی ولی خوب دیگه....