بیقراری
دختر قشنگم دیروز رفته بودیم خونه همکار بابا نسرین جون ؟آخه اون یه نی نی گوگولی آورده بود اسمشم محیا بود اونجا شما مدام بغل من بودی و هی میخواستی شیر بخوری همه میگفتن حتما حسودی میکنه نی نی رو میبینه اینم میخواد ولی نه مثل اینکه مسئله چیز
دیگه ای بوده اومدیم که خونه دیدم کمی تب داشتی نگران شدم ولی دیدم که تو فقط دوست داری
شیر بخوری تازه متوجه شدم که ای دل غافل داره بیقراری تو بابت دندونته که داره میزنه بیرون تو بغلم میخوابیدی میخواستم بزارم سر جات دادت میرفت هوا آخر سر بابا که اومد گفت بزار نخوابه
بازی کنه خسته که شد خودش میخوابه ولی نه تو خیلی بیقرار بودی از ساعت 11 شب تو بغلم
میچرخوندمت تو هم یکسره گریه میکردی تا 1 شب و فقط بخودت میپیچیدی میدونستم درد داری
تو گریه میکردی من گریه میکردم آخر سر آوردم استامینوفن دادم تب هم کمی داشتی و
ساعت 5/1 بود که خوابیدی و دوباره 5 بود بیدارشدی دیدم تبت زیاد شده پاشویه کردم ودوباره کلی
گریه و بعد خوابت برد و صبح تو خواب بردمت مهد و اونجا هم گفتم که حواسشون باشه که تو امروز
بیقراری الان هم بعد از نوشتن این پست میام بهت شیر میدم قربونت برم.