ماهگرد هشتم
دختر قشنگم من چون تازه برات وبلاگ درست کردم مجبورم خاطرات روزها را از حالا برات بنویسم و تصمیم گرفتم از روز ۸ ماهگی شروع کنم :دیروز ۱۴/۱۲/۸۹ دخمل قشنگم ۸ ماهه شدی مثل همه روزها صبح رفتی مهد عزیزم خیلی خوشحالم که مهدکودک را دوست داری چون اینجوری من هم خیالم راحت میشه تو مهد هم همه تورو خیلی دوست دارن یه مهد و یه رها همه از زبون تو حرف میزنن انقدر که خوش خنده و مهربونی و دل همه رو بدست میاری مژگان جون مربیتم از تو راضی و خیلی دوست داره /طبق معمول همه روزها بابا ظهر اومده بود دنبالت بعد من هم اومدم اداره بابا وبا هم برگشتیم خونه بعد تو خوابیدی و من تورو تو خواب بردم خونه مامانی اونجا هم ۱ساعتی خواب بودی بعد که بیدار شدی کلی ذوق کردی از اینکه اونجا هستی بهد رفتیم خونه مامان بزرگ خاله مری و خاله شهلا و سلما جون هم اومدن تولد سلما بود خاله مری کیک آورده بود خوردیم .تو هم کلی با سلما بازی کردی ولی وقتی دایی ایرج و امیر حسین اومدن فقط گریه کردی و از اونها میترسیدی.