در و دل با دخترم
سلام دختر گلم خیلی دلم گرفته امروز اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم تا کمی دلم باز بشه اول یه خبر خوش بدم چند روز پیش مروارید پنجم هم در اومد و احتمال میدم مریضیت بخاطر همون بود و خوشحالم که حالت خوب شد عزیزم آخه قشنگم وقتی تو مریض میشی من ضربه روحی بدی میبینم چون از طرفی میبینم تو ناراحتی اذیت میشم و از طرف دیگه زخم زبونهای بابا و خانوادش دیوونم میکنه اصلا دوست ندارم که اینا رو بنویسم ولی خیلی دلم شکسته بابا خیلی حساسه وقتی اتفاقی برای تو میوفته دنبال مقصر میگرده و همیشه طبق معمول من مقصرم ،خانوادشم که بدتر از اون به غیر از عزیز جون ،آخه من نمیدونم کدوم مادر دلش میاد با دست خودش کاری بکنه که بچه اش مریض بشه دخترم نمیخوام منت بزارم ولی بخدا من دیگه از جونم مایه میزارم خدا شاهده صبح ساعت 6 بیدار میشم غذای شما و نهارخودمون رو آماده میکنم بعد ساک مهد شما رو ردیف میکنم غذا (صبحانه یا نهار) میان وعده ،نهار و......... سر کار که هستم سه بار میام پیشت هربار که خیابون رد میشم چنان غرق فکرم که با بوق ماشینا بخودم میام خونه که میرسم قبل از خودم غذای شما و شما رو میخوابونم و بعد تند تند کارهای خونه خدا شاهده هر روز نهار و شام براهه حتی خانومهای خانه دار گاهی فرصت نمیکنن و حاضری میخورن ولی ما همیشه غذای خونگی هر روز هم خدا رو شکر کارهای جانبی هست من هم که از مامانی به ارث بردم دائم در کار کردن هستم و هیچ چیز آماده ای نمیگیرم و مدام در حال پر کردن فریزر هستم حتی وقت تماشای تلویزیون هم بیکار نمیشینم حتما مشغول یا پاک کردن چیزی هستم یا خورد کردن یا............تنها کاری که از کسی کمک میگیرم تو نظافت منزله اون هم ماهی یکبار لیلا جون میاد والا تو یک ماه خودم چندین بار اینکار رو انجام میدم ولی چون مشکل کمر درد دارم خیلی نمیتونم همه رو با هم انجام بدم واسه این لیلا جون میاد وامان از روزی که دانشگاه هم کلاس داشته باشم ( هفته ای دو روز ) که دیگه وا ویلاست جنازم میاد خونه ولی بخاطر شما از خستگی خبری نیست تا تو بازی کنی و بخوابی و اونوقته که دیگه نا ندارم حتی برم سر جام بخوابم و بیخیال شام هم میشم بزور کارام رو انجام میدم و آشپزخونه ای که توسط تو و بابایی داره منفجر میشه مرتب میکنم و خونه و اتاق هم همینطور تو وبابایی وقتی بازی که میکنین عادت دارین تمام کمد اسباب بازیها رو بیارین پایین و از جمع کردن هم خبری نیست از اول خودم بابا رو بد عادت کردم هر کاری رو خودم انجام دادم و اون طفلک دیگه یاد نگرفته حتی اگه من جلوش غذا نزارم گشنه هم باشه چیزی نمیخوره .......... خلاصه میرم ساعت 1 مثلا بخوابم هر یک ساعت شما شیر میخوری و من هم بیدارم. خدا شاهده شکایتی ندارم ولی فقط دلم میشکنه کسی حرفی میزنه ناراحت میشم خودم به اندازه کافی از اینکه تو رو کم میبینم عذاب میکشم دیگه به خدا حوصله حرف و حدیث مردم رو ندارم خبلی دلم شکسته خیلی خیلی خیلی