اولین شب قدر
درد و دل با دخترم
دختر خوبم دیشب اولین شب قدر بود و چون مامان بتی اینشب مراسم احیا دارن قرار بود بریم اونجا صبح بابا از خواب که بیدار شد آماده شد و میخواست بره بیرون با من هم کمی سر سنگین بودیم آخه شب گذشته رفتیم خونه مامان بتی که کمک کنیم که بابا مارو گذاشت و رفت باغ و گفت هر وقت کارتون تموم شد زنگ بزن بیام بعد عمه مهری به همراه شوهرش و دوقلوها اومدن و بعد زنعمو و عمو و کسرا جالبه شوهر همه کنارشون بودن و همه با خانواده هاشون و ما فقط .......... خلاصه کارها که تموم شد زنگ زدم تا بابا بیاد که اون هم شاکی چون دوست داشت شب بمونه باغ و میگفت شما هم بمونید اونجا ولی من قبول نکردم خلاصه یکم از دست هم دلخور بودیم بخاطر این صبح مارو نبرد و گفتم حداقل وسایل هارو ببر گفت هر کی وسایل میخواد خودش میاد میبره من هم که کلی وسایل قرار بود ببرم فرش و.... که نمیتونستم با آژانس بریم واسه همین به عمه زنگ زدم و ساعت ٢ اومد دنبالمون تو تازه خوابیده بودی و بیدار شدی وتا غروب نخوابیدی گفتم خوبه شب میخوابی خلاصه بابا افطار هم نیومد چون از قبل قرار شده بود یکی دو ساعت اول مراسم شما با بابا بمونی و بابا هم بخاطر اینکه لج من رو در بیاره نیومد و عزیز هم زنگ زد گفت که چرا نیومدی گفت کسی من رو دعوت نکرده ( خیلی جالبه تو این دوره زمونه برعکس همه چی برعکس شده مردم زناشون خونه مادر شوهر نمیرن میگن دعوت نشدیم من که عروسم بدون دعوت رفته بودم و پسرشون باید دعوت میشد )تو هم مدام که سراغ اون رو میگرفتی فقط یکسره بابا ،بابا میگفتی دلم برات کباب میشد بعد از افطار یک ساعت خوابیدی و همینکه مراسم شروع شد بیدار شدی و دیگه نخوابیدی خواب از چشمات میریخت ولی نمیخوابیدی و کلافه کلافه بودی و فقط بهونه میگرفتی من هم حسابی عصبی شده بودم یکم دعوات کردم ولی بعد پشیمون شدم وآشتی کردیم و فقط تو بغلم بودی و بغل کسی نمیرفتی کسرا هم مثل تو بیدار شده بود و کلافه بود که زنعمو زنگ زد و عمو اومد و بردش پارک من دیگه عصبی تر شده بودم که چرا بابای تو نباید بیاد خلاصه من چیزی از دعاو عزاداری نفهمیدم و مراسم هم که تموم شد از شدت عصبایت حرصم رو سر فامیلهای خودم خالی کردم به خاله سحر گفتم که راحت دعا خوندی ،و بقیه هم ..............خلاصه دلم گرفته بود شدید و فقط گریه میکردم همه میخندین که چرا تو مراسم گریه نکردی میگفتم از مراسم چیزی نفهمیدم اشکام مونده بود برا بعد خلاصه فکر کنم همه از دستم ناراحت شدن ولی بخدا دست خودم نبود خیلی دلم گرفته بود تو که بابا میگفتی بیشتر اشکم میومد عسلم تو اینقدر به فکر بابا بودی ولی .............حیف دختر نازم اصلا دوست نداشتم این پست رو بزارم ولی خیلی دلم شکسته قبول کن که با نوشتن این کمی سبک شدم الان که دارم مینویسم اشکام جاری شده ببین دیروز چی بود اصلا نمیتونستم خودم رو کنترل کنم خیلی عصبی شده بودم و اشکام همینطور میومد