روزهای گذشته
عزیز دلم چند روز پیش که شب بیست ویکم بود دومین شب قدر بود و خونه دایی عباس (دایی من ) مراسم شب احیا بود من نمیخواستم برم ولی مامان پری گفت که باید بیای بشینی خونه چیکار کنی گفتم آخه رها نمیزاره دعا بخونم گفت عیبی نداره بیا سحر میگه من رها رو نگه میدارم و همینطور هم شد تا آیه ٥٠ با سحر بازی کردی و بعد خسته شدی اومدی بغلم خوابیدی و من به راحتی اون شب هم عزاداری کردم هم دعا امیدوارم خدا قبول بکنه عزیز دلم فردای اون روز هم که روز وفات امام علی بود و تعطیل بود و روز افطاری مابود و من از صبح مشغول کار کردن بودم توی پارکینگ هم همسایه ها داشتند حلوا میپختند تو هم با بچه ها سحر و علی پایین آب بازی میکردی که ای کاش نمیکردی ولی بابا میگفت عیبی نداره که همون علت مریضیت شد ساعت ٢ هم دایی حامد اومد و بردخونشون و تا ٧ که من کارها رو کردم و چون میخواستیم افطار رو ببریم باغ جمع کردیم و اومدیم دنبال تو که مامان پری میگفت حال نداری و سرفه میکردی و خلاصه رفتیم باغ و مهمونها اومدن و............ساعت ١٢ برگشتیم خونه تو کم کم حالت داشت بدتر میشد شب هم کمی تب داشتی صبح که بیدار شدم دیدم نمیتونم با این وضع ببرمت مهد زنگ زدم شرکت و مرخصی گرفتم و با هم موندیم خونه و تو فقط بغلم بیحال بودی غروب بردمت دکتر و دارو داد گفت خوشبختانه عفونت نکرده شب مامان پری گفت میای مراسم احیا گفتم نه و بابا گفت بریم باغ چون کار داشت ماهم آماده شدیم و خاله سحر هم چون خونه تنها بود با ما اومد و تو کلی ذوق کردی بعد تو راه خوابیدی ولی وقتی رسیدیم هاپوت اونقدر پارس کرد که تو بیدار شدی و گریه میکردی که بری پیشش و بیخودی بهونه میگرفتی که بزور خوابوندمت و از ترس نتونستیم تلوزیون هم روشن کنیم تا دعا بخونیم و تا صبح نگران بودم که تب نکنی خلاصه این که امروز هم زیاد حالت خوب نیست ولی چون ساعت کاری کم بود اومدیم سرکار( صبح یک ساعت دیر تر )