مهمونی و خرابکاری رها
عزیزدلم دیروز خونه خاله مریم مهمونی دوره ای بود ما هم دعوت بودیم من قرار بود دیر برم
که تو راحت بخوابی و به بابا هم گفتم ماشین نمیخواد نزدیکه با کالسکه میریم ولی وقع رفتن دیدم
هوا طوفانی شد به بابا زنگ زدم گفت نمیتونه بیاد جلسه داشت واسه همین زنگ زدم خونه مامانی
تا دایی حامد بیاد ببره که بابایی گفت من میام طفلک بابایی شده آژانس ما واسه دیدن
تو راضی ما رو هر جا ببره و بیاره خلاصه رفتیم اونجا و تو هم چسبیده بودی به من و بغل هیچکس نمیرفتیحتی بغل مامانی خلاصه فقط میرفتی اتاق سلما و سریع برمیگشتی پیش من
یهو از روی میز بشقاب را کشیدی و چون زمین پارکت بود افتاد و شکست خیلی عصبانی شدم و
شرمنده مریم دعوام کرد و گفت اصلا جای ناراحتی نداره ولی سلما ناراحت شد و تو داشتی
میخندیدی با اون زبون شیرینش به تو گفت رها خانم شکوندن خنده نداره که همه زدن زیر خنده