رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

تعطیلات گذشته با رها

1390/3/29 13:18
نویسنده : Raha:)
613 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام دخترم ببخش حسابی مشغولم و خیلی کم فرصت میکنم برات بنویسم ولی الان زودی

سعی میکنم خاطرات چند روز گذشته را سریع مرور کنم.

روز پنجشنبه صبح شما و بابایی خواب بودین من بعد از انجام همه کارهام و آماده کردن وسایلهامون

که میخواستیم بریم خونه عزیز جون آخه روز ولادت امام علی عزیز مولودی میگیره  من رفتم سریع

خرید (برات گل سر و جوراب شلواری گرفتم ) وقتی برگشتم  دیدم خانمی بیدار شدی و داری گریه

میکنی وقتی من را دیدی خندیدی خلاصه رفتیم خونه عزیز جون اونجا عمه مهری بود و دو تا از

دوستای عزیز شروع به بسته بندی کرده بودن دختر نازم من هر سال که شما نبودی اولین نفر میشدم

 که میرسیدم خونه عزیز ولی امسال دیر کردم و همه به من حق دادن تازه بعد کلی که مارفته بودیم

 زن عمو و کسری اومدن خلاصه با کمک همه کارها تمام شد و بعد از ظهر از ساعت 4 ورود مهمانها

آغاز شد و شما چون نیم ساعت خوابیدی طبق معمول اذیتت شروع شد هرکس بهت سلام میداد

جیغ میزدی فراوون اونقدر جیغ زدی که صدات گرفته بود بغل هیچ کس هم نمیرفتی تا اینکه ساعت

5/5 مامانی و خاله سحر اومدن ومن راحت شدم رفتی پیش خاله و دیگه با من کار نداشتی وقتی

همه دست میزدن قربونت تو هم دست میزدی الهی فدات خلاصه جشن که تموم شد بابایی اومده

بود دنبال مامانینا که تو رو هم بردن و من حسابی کمک کردم و بعد بابا اومد و ما هم اومدیم خونه

مامانی و به بابایی روز پدر رو تبریک گفتیم و کادوشو دادیم و آخر شب برگشتیم از خونه وسایلامونو

جمع کردیم و رفتیم باغ خوابیدیم آخه به بابا قول داده بودیم خیلی هوا عالی بود صبح که بیدار شدی

 دیدی باغیم از ذوق نمیدونستی چیکار کنی کلی با بابا آب بازی کردی و سر ظهر بابا موند تو باغ ومن

و تو برگشتیم آخه اونجا بعد از ظهر مهمون میاد (عزیز جون و خانواده )و من نمیتونم درس بخونم

اومدیم خونه و غروب هم جنابعال طبق معمول دایی حامد اومد دنبالت و با  مامانی و بقیه رفتین

بیرون و شب برگشتی و من درس خوندم قربونت برم این از خاطرات تعطیلات 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ماهان
31 خرداد 90 16:59
سمیه جون الهی که موفق باشی گلم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد