ارادت خاص به آباجون
سلام دختر نازم میخوام داستان آبا جون رو برات بنویسم
خانومی آبا جون مادر بزرگ پدری بابا است یعنی بابای آقاجون و از اونجایی که بعد از مرگ
همسرش با داشتن تنها فرزندش خیلی غصه خورده و با تولد بابا محمود زندگیش
شیرین شده عاشق بابای تو شده
به طوریکه خودش بابا رو بزرگ کرده و حتی شبها پیش خودش میخوابونده و موقعیکه
گشنش میشده میبرده میداده عزیزجون تا شیرش بده و برمیگردونده پیش خودش خلاصه
اینکه همه جوره و همه جا مدافع حقوق بابا بوده و بابا هم عاشق آبا جون طوریکه از من
هم بیشتر دوستش داره گاهی وقتا من و عزیز جون حسودیمون میشه ............
بعد از ازدواج ما هم آباجون هر روز لحظه شماری میکرد که بچه ما رو تو آغوشش بگیره
و نمی دونی تو اون 6 سالی که خبری از اومدن تو نبود آبا جون چی کشید هر بار که
میرفتیم خونه عزیز و میدی من نماز نمیخونم یا لاک زدم اخماش میرفت تو هم و حسابی
پکر میشد و من رو هم ناراحت میکرد خیلی دلم شکست تو اون سالها ولی خوب ..................
کلی نذر و نیاز میکرد و حسابی منتظر بود تا اینکه خدا خواست تو رو به ماهدیه داد و
آبا جون به آرزوش رسید موقعیکه تو نوزاد بودی میرفتیم خونه عزیز جون چشم از تو بر
نمیداشت و مدام مراقبت بود و به من هم میگفت تو فقط به بچه شیر بده
( یعنی حکم یه گاو شیر ده رو انجام بده )
کسی هم جرات نداشت چشم چپی به تو نگاه کنه
خلاصه با این محبت الان شما خانوم خانومای قدر نشناس شدی بلا مدام در حال آخ کردن
آبا جون هستی آخه آباجون یکم گوشاش سنگینه و موقعی که میخواد باهات حرف بزنه
بلند صحبت میکنه و وقتی تو آخ میکنی اون هم اداتو در میاره و تو بدتر ادامه میدی
هر چی میگیم تو گوشت نمیره و حتی اسم آباجون رو هم میشنوی شروع به آخ کردن
میکنی بابا هم خیلی نارحت میشه ولی تو به هیچ صورت کوتاه بیا نیستی دیروز بابا
یه کتاب جدید برات گرفته بود که یه پیرزن توش بود و بابا بهت گفت این آبا جونه حالا
کتاب رو که باز میکنی به اون صفحه که میرسیدی شروع به آخ کردن میکردی عزیزم
آدم هم اینقدر نمک نشناس میشه میدونم متوجه نیستی چون آبا جون خودش
باعث میشه و به قول عزیز جون حرص تو رو در میاره آخه اونجور که بقیه میگن
تو واقعا بچه مهربون و با محبت و دست و دلبازی ولی نمیدونم در مورد آباجون
چیکار کنم امیدوارم هرچه زودتر این عادت رو ترک بکنی به امید اونروز