یک خاطره فراموش شده
دختر نازم میخوام خاطره عروسی مژگان جون که یادم رفته بود برات بنویسم رو بگم :
روز 10 فروردین عروسی مژگان جون (مربی رها)بود که صبح رفتیم یه (گلدون) کادو گرفتیم و بعد از ظهر آماده شدیم و رفتیم من فکر میکردم که تو لباس عروسی مژگان جون رو ممکنه نشناسی آخه گاهی عکسهای عروسی من و بابا رو که میبینی بابا رو میشناسی ولی من رو نه ... خلاصه وارد که شدیم لیلا جون و رعنا جون و لیدا جون بودن با دیدن اونها خوشحال شدی و پریدی بغل لیلا مشخص بود که حسابی دلت براشون تنگ شده آخه تعطیلات ندیده بودیشون خلاصه گفتیم بریم پیش عروس تا سلامی عرض بکنیم که با دیدن عروس شما خانوم خانوما شروع کردی به صدا کردن مژگان که مونو مونو مژگان جون داشت کیف میکرد چون اون هم تو رو خیلی دوست داره خواست شما رو بگیره بغلش که من گفتم لباسش نخکش میشه و خراب... و نزاشتم ولی مژگان نشوندت کنار خودش و به فیلم بردارش گفت از تو فیلم گرفت و خلاصه تو مگه راضی میشدی بیای پایین بزور اومدیم سر جامون و مژگان که میرقصید حالت خراب میشد داد میزدی مونو مونو همه ملت میخندیدن مامان مژگان میگفت ببر بده بزار خودش نگهش داره.....خلاصه موقع خداحافظی چنان اشکی میریختی که حال آدم خراب میشد و دل سنگ هم آب میشد ولی خوب چه میشد کرد باید برمیگشتیم خونه
این هم از داستان عشق رها و مربی قابل توجه اونایی که میگن مهد کودک خوب نیست.
رها به تقلید از مونو خواست عروس بشه