رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

مرحله اول جدایی

1391/3/2 9:22
نویسنده : Raha:)
955 بازدید
اشتراک گذاری

 

عزیزم سلام دلبرم سلام گلم سلام رهای گلم من رو ببخش مامان جون عزیز دلم قرار بود پروژه از شیر گرفتن شما از تاریخ 23 که از تهران برگشتیم شروع بشه ولی بعلت دندون درآوردن و مریضی سخت شما موکول شد به بعد که در این فاصله هم دفعات شیر خوردن رو به کم کردم تا دیروز : پریروز من عمه مهری و بچه ها رو دعوت کرده بودم چون عمو  ترکیه رفته و نبود و رفتیم غروب پارک بانوان  (زنعمو و کسرا و خاله اینا رو هم دعوت کردم) و شما حسابی تو پارک بازی کردی و شب اومدیم  خونه و بابا نبود و الهام جون والناز جون (دخترخاله های بابا )هم اومدن و تو با نوید و نگین حسابی مشغول بازی و غافل از خوردن می می تا آخر شب یه لیوان شیر برات گرم کردم که برای خودنمایی رفتی سریع بالش آوردی و اصرار که بریزم تو شیشه ات ومن هم اینکار رو کردم و خوردی بعد اومدی بغلم و  کمی می می خوردی و خوابیدی و تا خود صبح خبری از خوردن می می نبود که صبح چند بار تو خواب خوردی خلاصه از اونجایی که ما بزرگترها تا  4 صبح بیدار بودیم بزور ساعت 10 با زنگ تلفن بیدار شدیم و شما هم ذوق میکردی از اینکه مهمون داریم تا ساعت 12 نشستیم صحبت کردیم و بعد مهمونا رفتن و شما تو این فاصله می می نخوردی بعد از رفتن مهمونا چون ناراحت شدی اومدی و مشغول خورد شدی که تو این لحظات یکی نمیدونم شیطون بود یا فرشته به من گفت شروع کن و بعد از خوردن می می بنده شروع به نقاشی با رژلب قرمز شدم و پس از دقایقی از اونجایی که دلتنگ مهمونا بودی و بهونه میگرفتی اقدام به خوردن می می کردی که ....با می می رنگ شده مواجه شدی باورت نمیشد و اولش سریع رفتی دستمال آوردی قربون اون دل مهربونت بشم و پاک میکردی و میگفتی می می نازی اوف شدی  حالا من گریه میکردم تو گریه میکردی تو از اینکه می می اوف شده و من از اینکه خیلی مرحله سختی رو داشتم سپری میکردم هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر برا خودم سخت بشه احساس میکنم یه چیز خیلی مهم رو ازم دارن میگرن در واقع خودم میگیرم ولی گلم به خاطر خودت که نمیخوام تو تیر ماه تو گرما اینکار رو بکنم و تو اذیت بشی خلاصه گریه های من ادامه داشت ولی تو آروم شدی و به نظرم قبول کردی تا اینکه بابا اومد و جریان رو توضیح دادم و قرار شد همکاری بکنه خلاصه ظهر نهارت رو خوردی و قرار شد با بابا بخوابی ولی بیقرار شدی که گفتی مامان بخل و خواستی می می بگی که یادت افتاد و گفتی اوف اوف و همینطور تو بغلم خوابت برد و 2 ساعتی خوابیدی وسط هم که بیدارشدی همیشه می می میخوردی و میخوابیدی ولی اینبار دو باره بغلت کردم و خوابیدی وقتی بیدار شدی 2 لیوان آب میوه بهت دادم و خوب خوردی و سراغی هم از می می نگرفتی و بعد آب گوشت دادم خوب خوردی و هندونه خوردی که میخواستم ببرمت خونه مامانی تا مشغول باشی که خاله باب زنگ زد و شام دعوت کرد و آماده شدیم و یه سر رفتیم خونه مامانی و اونجا حسابی بازی کردی و عصرونه خوردی و بعد رفتیم خونه خاله تو راه هم تو شیشه ات شیر ریختم و تو صندلیت مشغول خوردن بودی که وسطهای راه گفتی مامان تموم شد همه رو خورده بودی و اونجا هم که رسیدیم حسابی با بچه ها مشغول بودی که فقط یکبار اونهم خوردی زمین و ناراحت شدی بعد اومدی بغلم و اول گفتی می می که یادآوری کردم بعد گفتی به عمه نشون بده که اوف شده من هم نشون دادم و شام خوردیم و موقع برگشت همینکه سوار ماشن شدیم گفتی می یم که بابا گفت یادت رفته  خیلی کم بیقرار شدی و با کلنجار بغلم خوابت برد و رسیدم خونه و عزیز بهم گفت تا سه شب موقع خواب یکبار خواست بده ساعت 2 بود خوابیدم و رژ لبها رو هم پاک کردم ولی خبری هم از بیدار شدنت نبود چند بار بهونه گرفتی ولی دیدی خبری نیست دوباره به خوابت ادامه دادی که دقیقا موقع اذان بود که بد جور گریه کردی و من دادم خوردی که زود میگفتی مامان می می داره داره یعنی خوب شده و حسابی خوردی و خوابیدی  و من بعد از نماز دوباره رژمالی کردم که 7 صبح هم بیدار شدی و خواستی و نشونت دادم و یه شیشه شیر برات گرم کردم اولش بهونه گرفتی ولی بعد شیر رو خوردی و تا حالا خوابیدی تا الان که به خیر گذشته خدایا کمکم کن که هم رها و هم خودم راحت با این قضیه کنار بیاییم خیلی سخته..........دیگه اشکام مجالم نمیده    

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان ملینا
2 خرداد 91 9:48
سلام سمیه جان .الهی رها رو می خوای از شیر بگیری منم داشت اشکم در می یومد.یاد خودم و ملینا افتادم. با زخوبه تو کنارش هستی و بهش هم می رسی .خوبه حالا غذاشو هم خوب می خوره ولی من در حسرت یه دل سیر غذا خوردن ملینا هستم.
نسيم-مامان آرتين
2 خرداد 91 11:55
واي چه پرسه سختي منم از همه شنيدم كه اين قضيه مادر رو بيشتراز بچه ناراحت ميكنه اما رها خانميه براي خودش بااين قضيه خوب كنارمياد
تینا بیدی
3 خرداد 91 12:06
سلام سمیه جون. کاملا حالتو درک می کنم عزیزم. واقعا مرحله سخت و بزرگی تو زندگی مامان و کودکه. ولی از من می شنوی وقتی تصمیم گرفتی بگیریش دیگه اصلا تسلیم نشو.
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
4 خرداد 91 8:20
آفرین چه دختر خوبی. دیگه خانم شدی و می می مامان رو نمی خوری. مامانی بازهم خدا رو شکر که کم بهونه گرفته. معمولا بچه ها خیلی اذیت میکنن.
مامان نیایش
4 خرداد 91 10:36
آخی الهی یاد اون روزهای سخت خودم افتادم می تونم درکت کنم سخته ولی نگران نباش ماشا الله دخترت که کنار اومده برای خودت هم اگه دردت زیاده حتما برو دکتر قرص میده سریع خشک میشه و دردت کم عزیزم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد