دختر فهمیده من
عزیز دلم گل مامان فکر نمیکردم اینقدر خوب با قضیه کنار بیای و قبول کنی با اون وابستگی که به می می داشتی انتظارم میرفت خیلی سخت دل بکنی که خدا رو شکر تا حالا که خوب پیش رفتیم امیدوارم همینطور هم روزهای دیگه ادامه داشته باشه :
دومین روز :از خواب که بیدار شدی خواستی و گفتی می می خوب شده ولی دوباره با صحنه رژی روبرو شدی یکم تعجب کردی و پیش خودت گفتی پس شب چی بود من خوردم چون تو از اون بچه ها نیستی که بشه گولت زد وموقعی که داشتم دست و روت رو میشستم گفتی می می بشور خوب بشه الهی قربونت برم بعد بردمت مهد تا اونجا مشغول باشی ظهر که برگشتیم حسابی بیقرار بودی چون همیشه برگشتی میخوردی و بعد لالا میکردی و خیلی گریه کردی و مدام هم تلفن زنگ میزد و من به همه میگفتم میتونم حرف بزنم اخه تو عادت داشتی موقع تلن حرف زدن من مشغول خوردن می می باشی که گفتم بزار یادت نیفته و بزور خوابت برد و بعد از بیدار شدن بردمت خونه مامانی و با او رفتین خونه مامان بزرگ تا اونجا با سلما مشغول باشی و من رو هم نبینی و من برگشتم خونه شب هم داشتیم میرفتیم خونه عمه تا به عمو که برگشته بود از سفر خیر مقدم بگیم که تو ماشین شیرت رو خوردی و خوابیدی اونجا هم بیدار نشدی و اومدیم خونه و نصف شب هم یکبار شیر دادم و صبح هم یه شیشه شیر خوردی و خوابیدی.
سومین روز : تا ساعت ١١.٥ صبح خواب بودی و من از درد سنگینی داشتم میمردم که بیدار شدی و برای اولین بار گفتی مامان صبحانه که داشتم ذوق مرگ میشدم و سریع صبحانه دادم و دوباره خواستی و گفتم اوف و قبول کردی و فقط تو ون لحظه میگی مامان بخل تا بیای بغلم و آروم بشی و من هم که بغل کردنت برام خیلی سخت شده و درد آور آخه خیلی درد میکشم و .......خلاصه سومین روز هم بخیر گذشت و قرار شد دیگه شب ها هم قطع بشه و دیشب که بیدار شدی یکبار شیر دادم و بار دوم آب میوه و خوردی و فعلا هم خوابیدی امیدوارم همینطور خوب پیش بره نمیدونم بنده تا چند روز این درد رو میخوام تحمل کنم و شما هم تا چند رو زطول میکشه که به طور کل فراموش کنی؟
خدایا ممنونم ازت که به من قدرت دادی و تونستم حدودا ٢٣ ماه به دختر نازم شیر بدم و اون رو محروم از خوردن شیر مادر نکردم و باز ممنون که دخترم تونست من رو درک کنه و با قضیه کنا ر بیاد
خدایا و شاکر و سپاسگزارم