رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

این روز های رهای گلم

1391/3/12 10:27
نویسنده : Raha:)
782 بازدید
اشتراک گذاری

 

عزیز دلم این روزها با شیرین زبونی هات دلبری میکنی و من یه نفر که کم میمونه بخورمت میچلونمت و میبوسمت سریع میگی مامان نکن رها درد صبح ها تو برنامه روزانمون شده دعوا با وانتی کوچه تا صدای وانتی یا نون خشکی میاد سریع میگه آقا برو رها ترسید دیگه اینقدر این جمله تکرار میشه تا صدا کم کم دور دور تر بشه و مطمئن بشی دیگه رفته ،خانوم خانوما حسابی این روزها دردری شدی البته بودی ولی تازه چند روزه که هوا هم حسابی گرم شده و دیگه نمیشه تو رو تو خونه نگه داشت تا صدای بچه ها تو پارکینگ میاد حالت خراب میشه و جیغ و فریادت میره بالا که علی سحر یعنی بری پایین پیش اونا و من هم نمیتونم تنها بفرستمت و نگران میشم و خودم هم واسه سر خواروندن وقت ندارم چه برسه بیام پارکینگ کنار تو بایستم و مجبورم تند بیام سر بزنم خلاصه پروسه ای سخت شده و هیچ جوری هم شما کنار نمیای تا از راه پله صدای علی و سحر رو میشنوی پشت در اونقدر صدا میکنی که بالاخره بری بیرون اونا هم نامردا عمدا اینکار رو میکنن این قضیه خونه خودمون بود البته یه چیزی یادم رفت بگم که ظهر که بابا میرسه خونه عزیزم خسته کوفته باید یه دل سیر شما رو تاب بده  شما ول کنش بشی هرچه میگم مامان جون بابا خسته است من هل بدم نه نه  و جالبه بابا اونروز اعتراف میکرد که تا بحال تو عمرش اینقدر اسیر کسی نبوده و از کسی حساب نبرده که تو داری عوض همه رو در میای نیشخندنیشخند

 و اما خونه مامانی از اونجایی که دقتر بابایی طبقه پایین خونه خودشون هست و دو تا در دارن یه در تو کوچه است و یه در تو حیاط و در حیاطی بچه ها غروب جمع میشن تو کوچه و شما هم طبق معمول همیشه موقعی که اونجاییم تو دفتر بابایی هستی و مشغول بازی با بچه ها وقتی میرسیم یک راست به سمت دفتر حرکت میکنی دیگه بابایی طفلک باید کارهاشو ول کنه و شما رو تو کوچه بازی بده ضمنا مامانی برات یه سه چرخه خرید و فعلا نیاوردیم خونه و تو دفتر مونده و میری اونجا بازی میکنیهورا

و اما خونه عزیز جون که تو حیاطشون تاب دارن و بنده خدا آقاجون از وقتی ما میرسیم اونجا باید شما رو تاب بدن تا لحظه برگشت به طوریکه گاهی شامت رو هم رو تاب میخوری و چند وقت پیش آقاجون بنده خدا خواست تاب رو فراموش کنی و گفت بریم پیش هاپو آخه همسایه بغلی سگ داره و تا پارس میکنی جواب میده که دیگه شما خانومی کارت شده بیریم هاپو صیدا یعنی هاپو رو صدا کنیم و آقاجون بینوا باید ساعتها پشت دیوار وایسته تا شما و هاپو ارتباط برقرار کنید تازه وقتی هم که خسته میشی میگی بریم تاب که دیگه ملت از خنده ولو میشنخوشمزهخوشمزه

 

 چند تا عکس در پارکهای مختلف

رها در پارک جنگلی

رها تو پارک بانوان

 

رها تو پار ملت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

خاله نسيم
13 خرداد 91 10:02
اي جونم خوش به حالت سميه جون بااين دخمل شيرين زبون ونانازت كاش الان پيشم بودي تامحكم ميچلوندمت و1ميكردم توروخدا حتما حتما براش اسپند دود كن
مامان ملینا
14 خرداد 91 12:02
وای رها می خورمتا با این حرفات.سلام سمیه جان من نمی دونم تا حالا چرا رها رو نخوردی .بلا چقدر شیرین زبون شده.مواظبش باش دوستتون دارم عزیزم
سارا-تارا
16 خرداد 91 8:12
به به ... دخملی چند تا پارک رفته. خوش بحالت خاله جون
مامان پریسا
16 خرداد 91 22:39
ای دختر شیرین زبون. باباجونو میذاری سر کار؟ خوش باشید گلم
سعیده مامان آرتین (شازده کوچولو)
17 خرداد 91 11:21
قربون دختر شیرین زبون برم من. روز به روز ماشالله نازتر و نازتر میشی.
سمانه مامان پارسا جون
17 خرداد 91 18:29
سلام عزیزم خوبی؟ چه عکسهای خوشگلی خوشتیپ خانوم
مادر کوثر
30 خرداد 91 18:45
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد