رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

هفته ای که در باغ گذشت

1391/6/4 15:11
نویسنده : Raha:)
641 بازدید
اشتراک گذاری

 

عزیز دلم هفته گذشته بنا بر تصادف و مهمونهای مختلف توفیق اجباری حاصل میشد و ما به باغ میرفتیم  روز جمعه که حاج خانم مادر بزرگ بابا افطاریشون رو تو باغ انداخته بودند و ما هم از شب قبل اونجا بودیم و غروب دم افطار مهمونهای حاج خانوم هم به ما ملحق شدند و بعد شنبه برگشتیم خونه و چون احتمال میدادیم عید بشه و قرار بود نو عید حاج آقا باشه ولی بابا افطار باغ مهمون داشت و ما رفتیم خونه مامانی و فطریمون رو هم بابایی زحمتش رو کشید و عید هم شد و صبح عید رفتیم مراسم و نهار هم قرار بود خونه عمه برگزار بشه و همه اونجا بودیم و قرار شد با مردا رفتن باغ و قرار شد ما خانومها هم یکی دو ساعت بعد بریم که کنسل شد و ما برگشتیم خونه و رفتیم خونه مامانی و اونجا تصمیم گرفتیم بریم باغ شب هم بمونیم و به بابا گفتیم ما عصر می آییم و کوله بارمون رو بستیم و با مامانی و بابایی و سحر راهی باغ شدیم و جنابعالی از اینکه در جوار دوستادارانت بودی از خوشحالی در پوست خود نمکنجیدی فرداش که دوشنبه میشد هم تا غروب بودیم که عمه مهری زنگ زد و گفت میخواد مهمونهای تهرانشون رو بیاره باغ و مامانی اینا تا فهمیدن مهمون میاد بار و بندیلشون رو بستن و هرچی از ما اصرار از اونها انکار که گفتن معزب میشن و برگشتن خونشون و ما تا پاسی از شب باغ بودیم و بعد برگشتیم خونه و سه شنبه شهر بودیم و چهر شنبه دوباره من و عزیز جون مهمونهای عمه رو باغ دعوت کردیم و اونها به همراه بقیه یعنی کلیه عمه های نوید و نگین و خانواده حاج حسن اومدن باغ و آخر شب بعد از رفتن مهمونها بابا دید دیر وقته گفت بخوابیم همینجا و صبح بریم شهر و خوابیدیم و صبح ساعت 9 برگشتیم خونه که دیدیم تو بیداری همراه بابا رفتی مهد و من هم کارهام رو انجام دادم که مامانی اومد و گفت شب قراره خاله مری و خاله شهلا بیان باغ و دوباره غروب کوله بار بستیم و رفتیم باغ و شب هم دو باره مانی اینا با ما موندن باغ و جمعه هم تاشب بودیم و شام خوردیم و ساعت 11 شب برگشتیم عزیز دلم به تو که تو این یک هفته حسابی خوش گذشت و دائم در حال آبتنی و آب بازی بودی و من بینوا در حال شستن لباسهای تو روزانه حدود ده دست لباس تعویض میکردم و دوباره خیس میکردی فدای سرت تو خوش باش ما هم خوشیم هوراهوراهورا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نانی
5 شهریور 91 13:45
ایشااله همیشه به گردش و تفریح
خاله نسيم
5 شهریور 91 14:47
واييييييييييييييييييييي پس خوش به حال بابا ورها شده حسابي
محبوبه
9 شهریور 91 2:30
چه عالی آبتنی و آب بازی، بهتر از این نمی شه. الهی همیشه خوش باشین شما
مامان محمدجان
10 شهریور 91 2:11
سلام سمیه جون خوبی عزیزم طاعات و عبادتت قبول خانمی رها جون خوبه ببوسش هزارتا
مامان ملینا
10 شهریور 91 19:15
همیشه به گردش و تفریح منم می خوام بیام باغ رها به مامانی بگو منم ببره باع
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد