یک تجربه و امتحان سخت
عزیز دلم دختر قشنگم باز اومدم برات از خاطراتت بگم ولی اینبار خاطره ای خیلی خیلی تلخ که امیدوارم هرگز تکرار نشه گل قشنگم الان که همه چی تموم شده خیلی خوشحالم و با خیال راحت برات چند روز گذشته رو مینویسم و از اول ماجرا تعریف میکنم تا کاملا همه چی مشخص باشه روز عید قربان از اونجایی که هوا سرد بود من لباسهای شما رو متناسب با هوا تنت کردم و تا میخواستی بری بیرون مدام مراقبت بودم که کلاه سرت باشه و کاپشن و خدا رو شکر که تو هم همکاری میکردی تا اینکه شب رفتیم خونه عزیز جون و تو خونه شما لباس راحتی تنت بود و جورابت رو هم در آوردی و مشغول بازی بودی که بعد از شام من مشغول شستن ظرفها بودم و کسری اینها داشتن میرفتن که یهو دیدم صدات نمیاد و گفتم رها کو که بچه ها گفتن با آقاجون تو کوچه داره سرسره بازی میکنه تصور کن با لباس راحتی بدون کاپشن و کلاه و جوراب و تا من صدا کردم آقاجون شما رو آورد خونه و من همون موقع به دلم افتاد که شما سرماخواهی خورد که شب موقع خواب عطسه ها و آب ریزش بینی شروع شد و شنبه صبح دیدم بله جنابعالی زکام شدی و شروع به خود درمانی کردم و تو رو بستم به آب لیمو شیرین و پرتقال و شیر گرم که خدا رو شکر یکشنبه بهتر شدی و شب آقاجون و عزیز اومدن پیش تو تا حالت رو بپرسن و برات خوراکی گرفتن و خانوم خانومها یه دل سیر شکلات میل کردی و جالبه که میگفتن حالش که خیلی خوبه موقع خداحافظی بابا برای اینکه شما یه وقت گریه نکنی پشت سر عزیز و آقا جون شما رو آماده کرد و برد بیرون و رفتین با هم یه گشتی بیرون زدین (جالبه دو روز بود من بخاطر شما بیرون نرفتم که شما حالت خوب بشه )خلاصه شب که خوابیدیم سرفه های شما شروع شد و من هم ناراحت از خوردن شکلات و صبح دیدم بله حسابی سرفه میکنی و باید دیگه امروز بریم دکتر و ظهر تو رو بردم پیش خانوم دکتر و گفت یکم گلوش ملتهب شده و دارو نوشت و چون ماشین نداشتم پیاده اومدیم و رفتیم از دایی عباس داروها رو هم گرفتیم و رفتیم خونه مامان بزرگ و اونجا شما مدام بهونه گرفتی و خوابت میومد چون ظهر نخوابیده بود و خوابت برد و بعد خاله مریم ما رو آورد خونه و تو خونه هم مدام بهونه گیری و میگفتی پاهام درد میکنه بغلم کن که بابا اومد و تو گفتی هلو میخوام من یه هلو خورد کردم و تو هم خوردی که یهو هلوها رو درسته درسته بالا آوردی و بعد از اون دیگه نفس کشیدنت به شماره افتاد و خیلی بد نفس میکشیدی که ساعت 12 من و بابا شما رو بردیم اورژانس چشمت روز بد نبینه که چه معایناتی و... که گفتن دیسترس تنفسی و باید بستری بشه خودشم تو ICUوای نمیدونی چه حالی بودیم هر سه در حال گریه بودیم تا اینکه گفتن شما رو ببریم اتاق رگ گیری و ورود والدین هم ممنوع بود الهی فدات بشم که چه جیغهایی میکشیدی و کبابمون کردی و کارهای بستری شروع شد و ما رفتیم ICUقربونت برم رو برانکارد توی آسانسور با اون نفسهای کم داشتی شبها که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره میخوندی که خانوم دکتره میگفت رها جون شعرت رو عوض کن بگو خانوم دکتر و پرستارها بیدارن خلاصه وارد ICU که شدیم دیگه به بابا اجازه ندادن بیاد تو و فقط من تو موندیم و خواستن به تو ماسک اکسیژن بزارن که مخالفت کردی و واسه همین دستگاه شیشه ای بالای سرت گذاشتن و تو هم خوابیدی و دستگها بخور دادن به من و گفتن بگیر جلوی بینیش و من موندم و دختر گلم و مانیتور بالای سرت و شمارش نفسهای تو ،بقیه مریضا همه خواب بودن و مادرانشون هم خواب بودن و من فقط گریه میکردم و نفسهای تو رو میشمردم و از با خدا صحبت میکردم هرچی از سخت بودن این شب بگم بازم کمه ثانیه به ثانیش برام دردآور بود مدام به این فکر میکردم که تو بیمارستان آخرین بخشی که وجود داره اینجاست و من هم اینجام خدایا نجاتمون بده تا اینکه صبح شد و دکتر خودت اومد بالا سرت و گفت بابا من دیروز این رو ویزیت کردم این حالش اینطور نبود و سریع پرسید حالش بهم خورده که من گفتم بله هلو بالا آورد که گفت گلوشم پرید که من گفتم بله دکتر هم گفت همینه بچه نتونسته کامل بده بیرون و مقداری ت ریه مونده و عفونت کرده و اسم بیماریمون دیگه از دیسترس تنفسی به پونومونی تغییر یافت خلاصه که جونم برات بگه دو شب اونجا بودیم که بعد با اصرار های بابا به بخش منتقل شدیم و دو روز هم تو بخش بودیم خیلی روزهای سختی بود تو ICU که ملاقات از پشت شیشه بود و تا کسی میومد ملاقات با چشمی گریون میرفت اونقدر تو بیتابی میکردی که جیگر همه آتیش میگرفت ولی بعد که اومدیم بخش و اتاقمون هم تکی بود و دیگه حسابی موقع ملاقات کیف میکردی همه برات کلی اسباب بازی و لپ لپ و سک سک و... میخردین و میاوردن و تو هم حسابی با اونها مشغول بودی و از خونه هم به بابا گفتم کتابهات و دو تا عروسک دلبندت رو هم آورده بود و مدام هم در حال شعر خوندن بودیم تو ICUبا همه پرستارها رفیق شده بودی و دائم براشون شعر میخوندی ولی بعد از اومدن به بخش یکی از پرستارها امود به سرمت آمپول بزنه و خیلی بد زد و از اون بعد هرکی وارد اتاق میشد فریادت میرفت هوا و بزور اجازه میدادی داروهات تزریق بشه و جیگرم کباب میشد تا میخوابیدی 20 دقیه بخور برات میزاشتم چون تو بیداری نمیزاشتی و خودت میگرفتی و در و دیوار رو میگفتی میخوام آتیش بزنم و اتاق بازی هم بود غروب میرفتیم اونجا و یه دل سیر با وسایل بازی بازی میکردی و خلاصه که چهار شب و روز کنارت نشستم و مدام مامانی و عزیز و عمه و... میگفتن دو ساعت برو خونه بخواب گفت نمیرم که نمیرم بدون رها برم چیکار کنم تا اینکه بالاخره جمعه صبح دکتر ترخیصمون کرد و ظهر سه تایی اومدیم خونه امیدوارم هرگز هرگز تکرار نشه و امیدوارم هیچ مادری سر بچه اش امتحان نشه خیلی سخته خیلی
امیدورام همه مریضها لباس عافیت بپوشن
الهی آمین