رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

یک تجربه و امتحان سخت

1391/8/14 15:08
نویسنده : Raha:)
556 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

عزیز دلم دختر قشنگم باز اومدم برات از خاطراتت بگم ولی اینبار خاطره ای خیلی خیلی تلخ مشغول تلفنمشغول تلفنکه امیدوارم هرگز تکرار نشه گل قشنگم الان که همه چی تموم شده خیلی خوشحالم و با خیال راحت برات چند روز گذشته رو مینویسم و از اول ماجرا تعریف میکنم تا کاملا همه چی مشخص باشه روز عید قربان از اونجایی که هوا سرد بود من لباسهای شما رو متناسب با هوا تنت کردم و تا میخواستی بری بیرون مدام مراقبت بودم که کلاه سرت باشه و کاپشن و خدا رو شکر که تو هم همکاری میکردی تا اینکه شب رفتیم خونه عزیز جون و تو خونه شما لباس راحتی تنت بود و جورابت رو هم در آوردی و مشغول بازی بودی که بعد از شام من مشغول شستن ظرفها بودم و کسری اینها داشتن میرفتن که یهو دیدم صدات نمیاد و گفتم رها کو که بچه ها گفتن با آقاجون تو کوچه داره سرسره بازی میکنه تصور کن با لباس راحتی بدون کاپشن و کلاه و جوراب و تا من صدا کردمآخآخ آقاجون شما رو آورد خونه و من همون موقع به دلم افتاد که شما سرماخواهی خورد که شب موقع خواب عطسه ها و آب ریزش بینی شروع شد و شنبه صبح دیدم بله جنابعالی زکام شدی و شروع به خود درمانی کردم و تو رو بستم به آب لیمو شیرین و پرتقال و شیر گرم که خدا رو شکر یکشنبه بهتر شدی و شب آقاجون و عزیز اومدن پیش تو تا حالت رو بپرسن و برات خوراکی گرفتن و خانوم خانومها یه دل سیر شکلات میل کردی و جالبه که میگفتن حالش که خیلی خوبه تعجبتعجب موقع خداحافظی بابا برای اینکه شما یه وقت گریه نکنیکلافه پشت سر عزیز و آقا جون شما رو آماده کرد و برد بیرون و رفتین با هم یه گشتی بیرون زدین (جالبه دو روز بود من بخاطر شما بیرون نرفتم که شما حالت خوب بشه )خلاصه شب که خوابیدیم سرفه های شما شروع شد و من هم ناراحت از خوردن شکلاتخمیازه و صبح دیدم بله حسابی سرفه میکنی و باید دیگه امروز بریم دکتر و ظهر تو رو بردم پیش خانوم دکتر و گفت یکم گلوش ملتهب شده و دارو نوشت و چون ماشین نداشتم پیاده اومدیم و رفتیم از دایی عباس داروها رو هم گرفتیم و رفتیم خونه مامان بزرگ و اونجا شما مدام بهونه گرفتی و خوابت میومد چون ظهر نخوابیده بود و خوابت برد و بعد خاله مریم ما رو آورد خونه و تو خونه هم مدام بهونه گیری و میگفتی پاهام درد میکنه بغلم کن که بابا اومد و تو گفتی هلو میخوام من یه هلو خورد کردم و تو هم خوردی که یهو هلوها رو درسته درسته بالا آوردی و بعد از اون دیگه نفس کشیدنت به شماره افتاد و خیلی بد نفس میکشیدی که ساعت 12 من و بابا شما رو بردیم اورژانس چشمت روز بد نبینه که چه معایناتی و... که گفتن  دیسترس تنفسی  و باید بستری بشه خودشم تو ICUوای نمیدونی چه حالی بودیم هر سه در حال گریه بودیم تا اینکه گفتن شما رو ببریم اتاق رگ گیری و ورود والدین هم ممنوع بود الهی فدات بشم که چه جیغهایی میکشیدی و کبابمون کردی و کارهای بستری شروع شد و ما رفتیم ICUقربونت برم رو برانکارد توی آسانسور با اون نفسهای کم داشتی شبها که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره میخوندی که خانوم دکتره میگفت رها جون شعرت رو عوض کن بگو خانوم دکتر و پرستارها بیدارن خلاصه وارد ICU که شدیم دیگه به بابا اجازه ندادن بیاد تو و فقط من تو موندیم و خواستن به تو ماسک اکسیژن بزارن که مخالفت کردی و واسه همین دستگاه شیشه ای بالای سرت گذاشتن و  تو هم خوابیدی و دستگها بخور دادن به من  و گفتن بگیر جلوی بینیش و من موندم و دختر گلم و مانیتور بالای سرت و شمارش نفسهای تو ،بقیه مریضا همه خواب بودن و مادرانشون هم خواب بودن و من فقط گریه میکردم و نفسهای تو رو میشمردم و از با خدا صحبت میکردم هرچی از سخت بودن این شب بگم بازم کمه ثانیه به ثانیش برام دردآور بود مدام به این فکر میکردم که تو بیمارستان آخرین بخشی که وجود داره اینجاست و من هم اینجام خدایا نجاتمون بده تا اینکه صبح شد و دکتر خودت اومد بالا سرت و گفت بابا من دیروز این رو ویزیت کردم این حالش اینطور نبود و سریع پرسید حالش بهم خورده که من گفتم بله هلو بالا آورد که گفت گلوشم پرید که من گفتم بله دکتر هم گفت همینه بچه نتونسته کامل بده بیرون و مقداری ت ریه مونده و عفونت کرده و اسم بیماریمون دیگه از دیسترس تنفسی به پونومونی تغییر یافت خلاصه که جونم برات بگه دو شب اونجا بودیم که بعد با اصرار های بابا به بخش منتقل شدیم  و دو روز هم تو بخش بودیم خیلی روزهای سختی بود تو ICU که ملاقات از پشت شیشه بود و تا کسی میومد ملاقات با چشمی گریون میرفت اونقدر تو بیتابی میکردی که جیگر همه آتیش میگرفت ولی بعد که اومدیم بخش و اتاقمون هم تکی بود و دیگه حسابی موقع ملاقات کیف میکردی همه برات کلی اسباب بازی و لپ لپ و سک سک و... میخردین و میاوردن و تو هم حسابی با اونها مشغول بودی و از خونه هم به بابا گفتم کتابهات و دو تا عروسک دلبندت رو هم آورده بود و مدام هم در حال شعر خوندن بودیم تو ICUبا همه پرستارها رفیق شده بودی و دائم براشون شعر میخوندی ولی بعد از اومدن به بخش یکی از پرستارها امود به سرمت آمپول بزنه و خیلی بد زد و از اون بعد هرکی وارد اتاق میشد فریادت میرفت هوا و بزور اجازه میدادی داروهات تزریق بشه و جیگرم کباب میشد تا میخوابیدی 20 دقیه بخور برات میزاشتم چون تو بیداری نمیزاشتی و خودت میگرفتی و در و دیوار رو میگفتی میخوام آتیش بزنم  و اتاق بازی هم بود غروب میرفتیم اونجا و یه دل سیر با وسایل بازی بازی میکردی و  خلاصه که  چهار شب و روز کنارت نشستم و مدام مامانی و عزیز و عمه و... میگفتن دو ساعت برو خونه بخواب گفت نمیرم که نمیرم  بدون رها برم چیکار کنم تا اینکه بالاخره جمعه صبح دکتر ترخیصمون کرد و ظهر سه تایی اومدیم خونه امیدوارم هرگز هرگز تکرار نشه و امیدوارم هیچ مادری سر بچه اش امتحان نشه خیلی سخته خیلی

امیدورام همه مریضها لباس عافیت بپوشن 

الهی آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مادر کوثر
14 آبان 91 16:32
وای عزیزممممممممم رهای خوشگلمون چی شده بوده؟؟؟؟ مامانی خیلی ناراحت شدم ولی با تمام وجود درکت میکنم ICU جای وحشتناکی نیس ولی بدترین جای بیمارستانه... امیدوارم این خوشگل خانم سالم و سلامت باشه و دیگه هیچوقت بیمارستان رو اینجوری تجربه نکنه.... ببوسش اللهم اشف کل مریض
محبوبه
14 آبان 91 16:50
عزیز دلم
الهی بلا همیشه از دختر نازمون و همه کوچولوها دور باشه. بخدا خوندنشم مو به تن آدم سیخ می کنه چه برسه تو اون موقعیت باشی.
خداروشکر که الان رهای گلم خوبه، خدارو شکر


ممنون گلم
مامان رادین
14 آبان 91 18:14
سمیه جون با این که تلفنی برام تعریف کردی ولی باخوندنش اشکم سرازیر شد خدا رو هزار مرتبه شکر که به خیر گذشت الهی فدات بشم چی کشیدی


مرسی زهرا جون
مامان پریسا
15 آبان 91 2:30
خدا رو شکر که رها جون بهتر شده.
وای عزیزم چی کشیدی. به خدا مو به تنم سیخ شد و اشکم در اومد.
مامانت چی کشیده اون لحظه که داشتن بهت سوزن میزدن عزیزم.

خدایا شکرت که خوب شدی.
خدایا همه ی مریض ها رو شفا بده.


ممنون دوست عزیز
مامان ساينا
15 آبان 91 7:42
سلام ماماني...خسته نباشي...خدا رو شكر كه به خير گذشت خيلي سخته ...تصورش هم برام ناراحت كنندخ است


عزیزم آره خیلی خیلی سخت بود
مادر کوثر
15 آبان 91 7:53
این موهبت الهی است صبح چشم بگشایی و یادت بیاید دوستی داری آبی تر از آسمان، زلالتر از شبنم و روشن تر از صبح. صبح زیبایت بخیر! بروزیم
خاله نسیم
15 آبان 91 9:49
وای خیلی ناراحت شدم سمیه جون الان حال رها گلی خوبه ایشالا فکر کنم فریبا خاله هم نمیدونست چون چیزی نگفت اگه میدونستم حتما میومدم پیشتون
اینم چندتا بوس برای مامان مهربون


ممنون نسیم جونم آرتین رو ببوس
مامان آراد(خاطره)
15 آبان 91 16:22
وای سمیه جون دلم کباب شد...کلی اشک ریختم براتون...ایشالا که هیچ وقت دیگه مریض نشه...
از عوض من از روی ماهش ببوس


مرسی خاطره جون من هم امیدوارم هیچ وقت مریض نشه
مامان ملینا
15 آبان 91 23:50
سلام سمیه جون الهی بمیرم برای رهای گلم .وای با خوندن این پست تمام بدنم عرق زد ساعت 11:55والا بهت زنگ می زدم فردا حتما باهات صحبت می کنم.رهای گلم الهی فدات بشم عزیزم


ممنون زهرا جون منتظرتون هستم تا هرچه زودتر ببینمتون
مامان ملینا
16 آبان 91 9:33
*.¸.*´ ¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨) (¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`• _____****__________**** ___***____***____***__ *** __***________****_______*** _***__________**_________*** _***____من آپم____________*** _***______مشتاق نیم نگاهی_*** __***_______هرچند گذرا____*** ___***_________________*** ____***______________ *** ______***___________*** ________***_______*** __________***___*** ____________***** _____________*** ______________*(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨ ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.•*
الهام مامان رامیلا
16 آبان 91 23:23
سلام سمیه جان
الهی می دونم خیلی سخته انشالله که دیگه هیچ وقت مریض نشه این گل دخمل ما خدا رو شکر الان بهتره
دلمون براتون تنگ شده بود کجایی خانمی زود زود بیا


الهام جون بخدا هرچی سعی میکنم زود زود بیام نمیشه نمیدونی چقدر گرفتارم
سمانه مامان پارسا جون
17 آبان 91 17:29
وای جیگرم کباب شد خانومی ایشاا... دیگه هیچ وقت مریض نشه این گل خانوم خدا رو شكر كه به خير گذشت
شاهزاده كوچولوي من
19 آبان 91 19:51
سلام سميه جون . چه فندق نازي داري
وبلاگ زيبايي داري با مطالب زيباتر .... موفق باشي
راستي به وبلاگ فندق منم سر بزن خوشحال ميشم عزيزم


عزیزم کاش آدرستون رو تو آدرس وبلاگ درست وارد میکردین تا بتونم بهتون سر بزنم
شاهزاده كوچولوي من
24 آبان 91 11:52
سلام عزيزم .... ببخش دوباره آدرس رو وارد كردم


ممنون گلم حتما بهتون سر میزنم
مامان ماهان
26 آبان 91 16:37
الهی الهی الهی
خیلی خیلی ناراحت شدم عزیز دلم
ای جونم را جونم مریضشدی الهی که زود زود خوب بشی و دیگه هیچ وقت رنگ بیمارستان رو نبینی عزیز دلم


ممنون دوست خوبم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد