روز تعطیل
دختر قشنگم دیروز جمعه بود و بابا مثل همه جمعه ها رفت باغ و من و تو هم مثل بقیه روزهای هفته تنها ...
عزیز زنگ زدو گفت ناهار میرن باغ ولی من چون درس داشتم گفتم ناهار نمیتونم راستشو بخوای
ناهار که میریم برنامه تو کلا بهم میریزه خوابت کنسل میشه و خلاصه اینکه خیلی خسته میشی
تا شب و ما همیشه ترجیحا غروب میریم باغ که عزیز گفت عمه مهری و عمو مسعود هم غروب میان
اگه خواستی با اونا بیا ولی راستشو بخوای گفتم نه چرا با اونا، اونا هرکدوم با خانواده خودشون هستن
ما هم اگه بابا دوست داشت میومد دنبالمون چرا با کسه دیگه بریم کمی دلخور بودم و تصمیم داشتم
اگه حداقل بابا زنگ بزنه با عمو یا عمه برم ولی متاسفانه خبری از زنگ هم نشد ولی خوب حسابی با هم
بودیم و بازی میکردیم و من گاهی درس هم میخوندم تا اینکه ساعت ٦ تو خوابیدی (چون صبح دیر بیدار
شده بودی و ظهر هم یک ساعت خوابیده بودی ) دیر خوابیدی که مامانی زنگ زد که میریم بیرون شما هم که تنهایین بیایید و من گفتم نمیشه رها خوابه گفتن منتظر میشیم تا
بیدار بشه که بیدار شدی و اومدن دنبالمون و رفتیم سد خیلی باد بود بابایی حسابی پتو پیچت کرد و بعد
برد تو ماشین نگه داشت خوش گذشت تو حسابی کیف کردی و آخر سر برگشتنی خسته و کوفته بغلم
خوابیدی و اومدیم خونه هنوز بابا نیومده بود ٥/١٠ اومد.شما بیدار شدی قربونت برم که دلت براش تنگ
شده بود کلی از دیدنش ذوق کردی و بازی کردی بعد خوابیدی (الهی بگردم که تو اون قلب کوچیکت
هیچی جا نمیگیری جز مهربونی کاش بزرگ هم که شدی همینطور باشه و هیچ کینه و کدورتی تو اون قلبت راه پیدا نکنه الهی الهی الهی الهی