تعطیلات خوش رها
دخمل نازم روز پنجشنبه شام باغ مهمون داشتیم خاله ها و دایی های من و غروب رفتیم و همه
شب اومدن تو داشتی کیف میکردی بچه ها مشغول تو پ بازی بودن و تو هم فقط میخواستی کنار
اونه باشی و به اونا تماشا کنی هوا خیلی سرد بود و تو رو حسابی پوشونده بودم شب مهمون ها
که رفتن بابا که گفت من میمونم و مامانی و بابایی و سحر و حامد هم گفتن میمونن و ما هم مجبورا
موندیم تو از ذوقت خوابت نمیبرد و دوست داشتی فقط با بابایی و خاله سحر بازی کنی بزور ساعت
2 خوابوندمت صبح ساعت 9 چشماتو که باز کردی و سحر را دیدی نمیدونستی از ذوق چیکار کنی
و همه را بیدار کردی و بابایی رفته بود شهر و صبحانه گرفته بود و خوردیم و بابایی و مامانی از من
خواهشکردن که راضی بشم نهار را ببمونیم و قول دادن که شما رو نگه میدارن و من فقط درسم
رو بخونم همینطور هم شد من و حامد درس میخوندیم و شما بقیه مشغول کیف و صفا خیلی بهت
خوش میگذشت چون همه اون کسانی که دوستشون داری کنارت بودن و با هات بازی میکردن
من هم به خاطر تو خوشحال بودم غروب برگشتیم خونه