زودتر خوب شو
دخمل قشنگم باز مریض شدی جمعه صبح سرفه میکردی رفتیم خونه عزیز جون اونجا خیلی سرد بود و زنعمو گفت شب بهش نشاسته بده شب که اومدیم نشاسته دادم ولی مدام تو خواب سرفه میکردی مهد هم که اومدم شیر بدم گفتم مریضه مژگان جون گفت نه فقط سرفه میکنه خلاصه بعد از ظهر رفتیم خونه و بردمت حموم کاش نمیبردم بعد از حموم حالت بدتر شد و سرفه های وحشتناک میکردی باز موقع خواب نشاسته دادم ولی ساعت ۲ نصفه شب بیدار شدم دیدم تب داری و پاشویت کردم و استامینوفن هم دادم و کمی بازی کریدم و خوابیدیم ولی صبح که بیدار شدم دیدم اصلا حال نداری بردمت مهد الان که اومدم شیر دادم خیلی بیحال بودی همه میگفتن تو رو خدا تا شب که جشن چهار شنبه سوری مهد رها را شارژکنید سرحال بشه الان ...
نویسنده :
Raha:)
10:39
لباس گرم
عزیز دلم اصلا از لباس پوشیدن خوشت نمیاد دوست داری راحت باشی تو خونه که لباس کمی تنت میکنم ولی بیرون رفتنی مجبورم چون هوا سرده میترسم مریض بشی یا خدای نکرده گوش درد بگیری خلاصه بیرون رفتنی با تو برنامه داریم من لباس تنت که میکنم تو ناراحت میشی و گریه میکنی و بابا هم میگه ول کن تنش نکن آخه مگه میشه ولی کم موند بهار که شد راحت میشی دیگه از کت و کلاه وشالگردن خبری نیست عزیز دلم موند تا سال بعد ...
نویسنده :
Raha:)
9:32
اولین مریضی گلم
قربونت بشم اولین بار که مریض شدی وقتی بود که تازه ۱ روز بود هفت ماهه شدی روز جمعه بود نهار خونه عزیز بودیم نوید مریض بود احتمالا تو هم از اون گرفتی یا از کس دیگه بهر حال اصلا حال نداشتی و مدام سرفه میکردی عصر برگشتیم خونه چون شام مهمون داشتیم مامانی اینا با عمه آذر وقتی بابایی اومد حتی حال بازی با او راهم نداشتی چون اون رو خیلی دوست داری و هر جور بشه باید با اون بازی کنی ولی خیلی حالت بد بود آبریزش بینی و سرفه های وحشتناک فقط با اون حال بد به همه میخندیدی و حال هیچ حرکت دیگه ای نداشتی قربونت برم که بروی همه میخندی با اون حالت . فردا صبح من رفتم سرکار و بابا موند پیشت که از ساعت ۱۱ هم مامانی اومد پیشت من چون جلسه داشتم نتونستم زود بیام و...
نویسنده :
Raha:)
9:47
بدون عنوان
اولین مسافرت
دخمل قشنگم اولین مسافرت یک روزه با بابایی ستار و مامان پروین رفتیم کرج خونه عمه آذر (خونه عمو هادی) اولین مسافرت طولانی مدت رفتیم مشهد ۳تایی من و تو بابا عروسی دوست بابا دعوت بودیم /تو مشهد خیلی خوش گذشت برگشتنی هم از شمال و جاده چالوس برگشتیم . ...
نویسنده :
Raha:)
9:07
ماهگرد هشتم
دختر قشنگم من چون تازه برات وبلاگ درست کردم مجبورم خاطرات روزها را از حالا برات بنویسم و تصمیم گرفتم از روز ۸ ماهگی شروع کنم :دیروز ۱۴/۱۲/۸۹ دخمل قشنگم ۸ ماهه شدی مثل همه روزها صبح رفتی مهد عزیزم خیلی خوشحالم که مهدکودک را دوست داری چون اینجوری من هم خیالم راحت میشه تو مهد هم همه تورو خیلی دوست دارن یه مهد و یه رها همه از زبون تو حرف میزنن انقدر که خوش خنده و مهربونی و دل همه رو بدست میاری مژگان جون مربیتم از تو راضی و خیلی دوست داره /طبق معمول همه روزها بابا ظهر اومده بود دنبالت بعد من هم اومدم اداره بابا وبا هم برگشتیم خونه بعد تو خوابیدی و من تورو تو خواب بردم خونه مامانی اونجا هم ۱ساعتی خواب بودی بعد که بیدار شدی کلی ذوق کردی از این...
نویسنده :
Raha:)
12:43
تلاش
دختر قشنگم الان تقریبا یکی دوهفته است که وقتی میزارمت زمین سریع برمیگردی و سعی داری چهار دستو پا بری و هرچی اطرافت هست برداری هی تلاش میکنی /پشت پشتی میری ناراحت میشی بعد یه خیز بر میداری و به چیزی که میخوای میرسی و خوشحال میشی ...
نویسنده :
Raha:)
12:47