رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

اولین پست سال جدید

  سلام دوستان عزیزم سال نو همه مبارک امیدوارم سال جدید سالی پر از خیرو برکت و سلامتی برای همه باشه واما میریم اندر احوالات رهای گلم میدونم اونقدر که حرف نگفته دارم که نمیدونم از کجا براتون بگم این روزها دخملم حسابی داره بزرگ میشه و لاغرتر شده البته قدش کمی بلندتر شده و یکم بگی نگی از شلوغکاریاش کمتر شده ایام عید که رفتیم مسافرت خداییش اذیت نکرد و گوش شیطون کر اولین مسافرتی بود که رها مریض نشد در ضمن زمستون امسال هم خدا رو صد هزار مرتبه شکر زیاد مریض نشد . خدا رو شکر میره مهد و مربیش خیلی خوبه و مثل مزگان جون (پروانه جون )رو هم دوست داره و تا حالا تو مهد 18 تا شعر یاد گرفته و نقاشیش هم خیلی بهتر شده ...
22 فروردين 1393

بلاخره ما برگشتیم

  خدای من  شکر شکر شکر شکر شکر  که سرانجام تونستم بیام  دوستان عزیزم  هیچوقت فکر نمیکردم که سه ماه نتونم بیام به این خونه مجازی واقعا تو این سه ماه خلاء بزرگی رو حس میکردم ولی افسوس و صد افسوس که نمیتونستم و نمیشد انگار همه چی دست بدست هم داده بود تا من رو از این دنیای مجازی جدا کنه ولی از اونجایی که من علاقه شدید به این دنیای مجازی و دوستان گلم داشتم بالاخره  تونستم بجنگم و پیروز شدم و برگشتم و تا جایی که ممکنه و بتونم از این سه ماه تعریف میکنم : بریم و بشنویم از من و دخترم تو این سه ماه اتفاقات مختلفی برا ما افتاد تلخ و شیرین و کوچک و بزرگ، ولی مهمترین اینکه بابای رها به ...
14 بهمن 1392

رها و مموش

  دخمل گلم مموش اسم گربه احسان (همکار من ،پسر دوست مامانی ،داداش خاله مژگانه )هفته پیش دست احسان تو شرکت شکست و خلاصه احسان رفت یک ماه مرخصی و رفته بودیم عیادتش که شما موقع خداحافظی گیر دادی که بمونیم و  مموش و ببینیم آخه قبلا هم با مموش بازی کرده بودی خلاصه همکارا رفتن و ما موندیم و کلی با مموش بازی کردیم خیلی گربه نازیه اونقدر هم احسان بهش میرسه آدم خوشش میاد بوی شامپو میده و موهاش اونقدر تمیزه که آدم دوست داره نوازشش بکنه احسان بهت گفت رها مموش عاشقه بند و کاموا و... و تو هم سوژه ای پیدا کردی و شروع کردی به بند بازی با مموش و اونم میدونست تو اهل بازی هستی و مدام با تو بازی میکرد . ...
19 آبان 1392

از هر دری

رهای گلم مامان رو ببخش که دیر به دیر میام و برات مینویسم تقریبا وبلاگت شده ماهنامه هر ماه بزور یه پست میزارم ولی تو همین یه پست سعی میکنم چیزی رو از قلم نندازم : دو هفته پیش یه چند روز رفتیم شمال به همراه گروه همیشگیمون تو و سلما حسابی آتیش سوزوندین یا دعوا میکردین یا حسابی جیک تو جیک مسافرت خوبی بود و برای بار اول بود که رفتیم سفر و تو مریض نشدی چون به هیچ عنوان آبی جز آب معدنی بهت ندادم و نتیجه اش هم خوشایند بود دیگه یاد گرفتم . وقتی تو مسافرت بهار کوچولو گریه میکرد میگفتی مامان حتما منو میخواد برم ببینم اعتماد به نفست منو کشته امیدوارم همینطور بمونی روز کودک اولین اردوی تکی رو رفتی قربونت برم من چون سر کا...
28 مهر 1392

بازم ما اومدیم

سلام سلام ما اومدیم از همه دوستان عزیزم که تو این مدت غیبت جویای احوال بودن  معذرت میخوام که منتظرتون گذاشتم   واما برا دخترم بگم از غیبتم عزیز دلم همونطوری که خودت میدونی تو این یک ماه اخیر اتفقات تلخ و شیرینی برامون افتاد که حسابی مشغول بودیم .نکته وار واست مینویسم تا بعدا نگی مامانم تنبل بود: 1- دوهفته عمه آذر اومد زنجان و دوره های عصرونه خانواده برپا شد و هر روز خونه یکی دعوت بودیم من بینوا از سر کار خسته و کوفته میرسیدم و تو رو آماده میکردم و میرفتم از اونجایی که مامانت بسیار حساسه و همیشه در هر حال و همه جا وظیفه خودش میدونه که جایی که دعوت شد حتما بره واسه همین جایی از قلم نیوفتاد . 2-عزی...
31 شهريور 1392

ما برگشتیم

                        سلام میبینم که اینجا کسی منتظر ما نیست همه حسابی سرشون شلوغ پلوغه و سراغی از ما نمیگیره ولی ما خودمون رو تحویلی میگیریم و برای برگشت خودمون خوشی در میکنیم . دخترم مامان خیلی تنبل شده گرمای هوا از یه طرف و روزهای آخر ماه رمضون دیگه از بیحالی فرصت انجام هیچ کاری رو نداشتم که هفته آخر ماه رمضون روز شنبه طی یک تماس تلفنی دعوت شدم به یه کار جدید جالبه آدم بشینه تو وخونه و یه دفعه ای یه مدیر بهش زنگ بزنه که پاشو بیا تو استخدامی البته ناگفته نمونه مثل اینکه قبلا عزیزجون خواسته بودن آخه شوهر دختر عمه عزیز مدیر عامل یه ش...
31 مرداد 1392

خدا انصاف بده

  دختر قشنگم چند روز گذشته خیلی برام سخت گذشت برات مینویسم از روز چهار شنبه بود که درد گلوم شروع شد اولش فکر کردکم بخاطر روز هاست چون گلوم خشک میشه درد میکنه ولی روز پنجشنبه شب دیگه شدید تر شد و  انگار یه فندق کوچولو تو گلوم گیر کرده  ودردش میزد به گوشم و کلا یک طرف بود و اون هم طرف چپ خلاصه  شب رو به زور به صبح رسوندم و ظهر که بابا بیدار شد رفتیم دکتر عمومی و گفت گلوتون عفونت داره و دو تا آمپول پینی سیلین همزمان زد و کپسول آموکسی کلاو هم داد بابا مدام میگفت عفونتت شدیده که این داروها رو داده ولی من ...خلاصه مجبور شدم اونروز روزم رو خوردم  چشمت روز بد نبینه دردهای من بدتر و بدتر شد عصر هم قرار بود افطار بریم باغ...
1 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد