رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

دیگه کم آوردم

  ر ها خانوم عزیز دلم امسال شب یلدا ما شام دعوت بودیم آخه دختر خاله بابا (الهه جون )دکترا قبول شده و واسه همین مامان و باباش سور دادن و شام بیرون دعوت بودیم و بعد از شام همه رفتن خونه خاله و ما نرفتیم چون میدونستیم بریم از دست شلوغ کاری تو نمیتونیم بشینیم  تو رستوران که همه نشسته بودن فقط تو در حال گشتن بودی و لحظه ای هم ننشستی  و رفتیم خونه مامانی چون اونا تنها بودن و خواستیم  با اونا باشیم عزیز دلم الان که دارم این پست رو مینویسم خیلی عصبانی هستم و حسابی  با تو دعوامون شده آخه من دوربین رو آوردم وصل کنم به کامپیوتر و عکسهای شما رو بریزم تو سیستم که شما سریع دوربین رو برداشتی و شروع به عکس گرفتن کردی و آخر سری هم...
3 دی 1391

بازیهای جدید مامان و رها

  عزیزدلم چند وقت پیش تو رو با خودم برم آرایشگاه و غافل از اینکه تمام حرکات آرایشگر توسط شما ضبط شده و قراره اجرا بشه و یه روز که مامانی خونه ما بود و ما مشغول صحبت بودیم که گفتی مامان گیره موهات رو باز کن تا من آرایشت بکنم و مشغول شدی با موهای من و متر من رو هم انداخته بودی دور گردنت و بصورت مورب و خیلی جالب حرکات آرایشگر وقتی بند میندازه رو اجرا میکنی منتها ضربه رو به بدن میزنی و نه صورت و بعد هم میگی خانوم رنگ هم میخوایین و من باید بگم بله خانوم و میری رنگ درست میکنی و میای میزاری رو ابروم و این بازی روزی چند بار تکرار میشه و عمه مهریتم عاشق این بازیه تو و هر وقت اون رو ببینی باید حتما آرایشش بکنی بازی بعدی که تازگی کشف...
18 آذر 1391

محرم امسال

  عزیز دلم امسال محرم  خیلی کم از خونه بیرون رفتیم و  بیشتر از تلویزیون عزاداری کردیمشب عاشورا بود که بابا رفت مسجد و چون خونه ما هم پیش فاطمیه است گفتم رها پاشو ما هم بریم و فکر کردی میریم پیش بابا وقتی رسیدیم دیدم اصلا جا نیست و خانومها تا جلوی در نشستن و کمی ایستادیم تو آروم تو گوش من گفتی بابا پس کجا نشسته که گفتم بابا پیش آقایونه و اومدیم بیرون و قسمت آقایون رو نشونت دادم تو کوچه داد میزدی بابا صدام رو بشنو که من از خنده نمیدونستم چه کنم  شب شام غریبان هم تو داشتی میخوابیدی که به بابا گفتم تو از صبح رفتی حالا نوبت منه رها رو شما بخوابون من برم مسجد که رفتم ولی یک ساعت هم نشد که مداح چنان از حضرت رقیه خوند که د...
8 آذر 1391

مار گزیده از ریسمان ساه و سفید میترسه

عزیز دلم این ضرب المثل  مصداقش منم که بعد از بیماری تو نسبت به همه چیز حساس شدم و سریع میترسم روز جمعه و یکشنبه  شام مکه دعوت بودیم  جمعه فامیل بابا و یکشنبه فامیل بنده و از اونجایی که روی کارت فقط جناب همراز و همسر محترم نوشته بودند و خانواده ننوشته بودند و من هم که به این مسائل حساسم تصمیم بر این شد که شما نیای البته بابا خیلی مخالف بود ولی من مجابش کردم و جمعه رفتی خونه مامانی و یکشنبه خونه عمه مهری که یکشنبه بعد از شام ما هم اومدیم خونه عمه و مهری گفت تو خیلی سنجد و انجیر  خوردی و من هم خیلی استقبال کردم چون دوست دارم تو خوراکی طبیعی بخوری تا مصنوعی  برام جالب بود چون انجیر میدونستم دوست داری و همیشه میخوری...
1 آذر 1391

قلب مهربون دخترم

          دختر عزیز و مهربونم شیرین زبونم دائم در حال شعر خوندن هستی و تازگیها واسه اعضای خانواده شعر میگی و با اینکار دلبری میکنی واسه همه گلم همه فامیل یه جورایی جنابعالی رو دوست دارن موقع مریضت مشخص شد چون همه مدام جویای احوالت بودن و یا میومدن بیمارستان یا تماس میگرفتن و بعد از ترخیص هم زحمت میکشیدن و خونه میومدن ممنون از همه قربونت برم اینا همه واسه مهربونیای خودته که همه رو دوست داری و دل همه رو بدست میاری عزیزم مدام در حال بازی با عروسکات هستی مخصوصا دوتا کچلها که اسم هم ندارن میگم براشون اسم بزار میگی اسمشون نی نیه و مدام اونا کنارت هستن و باید هرجا میریم با خودمون ببریمشون خانوم دکتر ت...
28 آبان 1391

دستاوردهای بیمارستان

  عزیز دلم چند روزیکه تو بیمارستان بودیم نکات تلخ وشیرین زیادی دیدیم و شنیدیم و نتایجی هم برامون داشت که برات مینویسم تا یادت بمونه : 1- ضعیف شدن شما در اثر تزریق آنتی بیوتیکها که تمام تلاشم رو میکنم که ضعفت رو جبران کنم امیدوارم با من همکاری کنی 2- ترسی تو جون تو موند که هنوز هم گاهی به من میگی مامان تو سرمم رو عوض کن نزار کسی دیگه عوض کنه یعنی هنوز هم تصور میکنی سرم به دست داری تازه چند روز پس از ترخیص دستت رو تکون نمیدادی و نگران شده بودم تا اینکه دیدم وقتی حواست نیست تکون میدی و کم کم برات توضیح دادم و قبول کردی که دیگه سرم نداری ولی همچنان گاهی میگی مامان خودت سرمم رو باز کن باشه و من که میگم باشه خیالت...
19 آبان 1391

یک تجربه و امتحان سخت

    عزیز دلم دختر قشنگم باز اومدم برات از خاطراتت بگم ولی اینبار خاطره ای خیلی خیلی تلخ که امیدوارم هرگز تکرار نشه گل قشنگم الان که همه چی تموم شده خیلی خوشحالم و با خیال راحت برات چند روز گذشته رو مینویسم و از اول ماجرا تعریف میکنم تا کاملا همه چی مشخص باشه روز عید قربان از اونجایی که هوا سرد بود من لباسهای شما رو متناسب با هوا تنت کردم و تا میخواستی بری بیرون مدام مراقبت بودم که کلاه سرت باشه و کاپشن و خدا رو شکر که تو هم همکاری میکردی تا اینکه شب رفتیم خونه عزیز جون و تو خونه شما لباس راحتی تنت بود و جورابت رو هم در آوردی و مشغول بازی بودی که بعد از شام من مشغول شستن ظرفها بودم و کسری اینها داشتن میرفتن که یهو دیدم صدات ...
14 آبان 1391

برگشت نامه

  سلام سلام صد تا سلام ما بعد از یک ماه غیبت طولانی برگشتیم اول از همه میخوام از همه دوستان عزیز که تو این مدت ما رو فراموش نکردن و با کامنتهای زیباشون ما رو شرمنده کردن تشکر کنم ممنون همه عزیزان همتون رو دوست داریم و به زودی به خونه وبلاگی تک تکتون سر میزنیم. و اما دلایل غیبت : ١- یک هفته مسافرت به شمال کشور ٢- شروع کلاسهای بنده (مامان رها 3- اتمام شارژADSL 4- تنبل شدن  و بیحوصلگی بیش از حد اینجانب   5- سفر 4 روزه به کرج   قول میدم به همه دوستان عزیز سر فرصت همه چی رو براتون تعریف کنم فعلا بای.  ...
7 آبان 1391

رونمایی از عکسهای رها خانم

  رها گلی تو باغ   رها خانم خلاف کار میشه   رها خانم قایم میشه   رها خانم خرابکاری میکنه   ر رها خانم عکاسی میکنه (خودش این عکس رو از خودش گرفته ) ...
4 مهر 1391

سفری کوتاه

  عزیز دلم سلام اومدم از سفرمون برات بگم که جمعه صبح ساعت ٧ به طرف سرئین حرکت کردیم و  تو چه کیفی میکردی و دائم به سحر میگفتی داریم میریم مسابقه گاهی مسافرت رو با مسابقه قاطی میکردی و حسابی تو ماشین خوابیدی و ساعت ١٢ رسیدیم و بعد از پیدا کردن هتل و جابجایی یک دور تو شهر زدیم و بعد از نهار من با مامانی رفتم آبگرم و تو و سحر و بابایی رفتین پارک وقتی برگشتیم دیدم  چند بار شماره دایی محمد رضا دایی خودم افتاده تماس گرفتم و گفت فقط خواستم بگم خوش بگذره تعجب نکردم وقتی برگشتیم هتل سحر خبر خیلی بدی بهم داد عمو مصطفی عموی مامانی فوت کرده بود و حالا موندیم چطور این خبر رو به مامانی بدیم خلاصه دائم سه تایی قایم موشک بازی میکردیم تا ب...
21 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد