رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

دختر با سیاست من

  سلام دخمل نازم عزیز دلم بالاخره مامانی برگشت و با کوله باری از سوغات که خوشبحال شما و من و خاله سحر شد البته بقیه هم شامل شدن ولی ما بیشتر خدا رو شکر دوباره خونه مامانی با صفا شد و اما شما عسلک که با دیدن مامانی بغلش میکردی و محکم صورتت رو میچسبوندی به صورتش و میبوسیدی و مدام مامانی مامانی میکردی و مامانی هم غش میرفت واسش آخه قبل اینکه بره به مامانی مامان میگفتی و تازگی یاد گرفتی و مامانی میگی خلاصه کلی دلبری کردی . واما از سیاست خانومی : دخملکم جدیدا وقتی کاری از کسی میخوای کلی ناز و نوازشش میکنی و همنیطور از بابای خودت که بهش باباجی میگی یعنی باباجون چنان دور بابا میگردی و باباجی باباجی میگی که قند تو دل بابا آب میش...
26 دی 1390

مادر چراغ خونه

  دختر نازم دیگه دلتنگی داره اذیتم میکنه الان ١٠ روز میشه که مامانی رفته و ما موندیم بدون اون خیلی سخته خیلی وقتی میرم خونشون احساس میکنم خونه تاریک و بی روح شده البته بابا هست و خدا سلامتش بکنه ولی هر کدوم جای خودشون رو دارن خدا جون هیچ خونه ای رو بدون امید نکن  پدر و مادر هردو چشم و چراغ خونه اند  خدایا هردوشون رو سلامت کن  حالا مامان من واسه تفریح رفته و میدونم داره بهش خوش میگذره چه سخته وقتی............ بهر حال خیلی دلم تنگ شده بخاطر سحر جلوی خودم رو میگیرم تا اشکام نیاد مثلا میخوام اون حس دلتنگی نکنه شاید بگی خیلی لوسم ولی نه بخدا این روزا خیلی داره بهم فشار میاد خیلی خیلی خیلی  از طرفی مریضیم...
22 دی 1390

درسته که دوستی ما توی دنیای مجازیه ولی احساسمون واقعیه

  دوستای خوبم من این جمله قشنگ رو  از وب محمد جان  برداشتم : درسته که دوستی ما توی دنیای مجازیه ولی احساسمون واقعیه راست میگه مامانش خیلی دنیای جالبی داریم هر روز با غم و شادی هم شریک میشیم الان هم چند روزی هست که دلواپس انار هستیم همگی برای سلامتیش دست بدعا هستیم ................. چقدر واسه مامانایی که نی نی ندارن دعا کردیم  ..................الان هم خبر بهشتی شدن علی 45 روزه رو خوندم اونقدر اشک ریختم دلم گرفت .خدا به مامانش صبر بده ........... چند وقت پیشا پیگیر خبری از صبا بودیم که فعلا باباش بیخبرمون گذاشته و خلاصه  اینکه همتون رو دوست دارم  و از اینکه...
17 دی 1390

در گیری هفته گذشته

    سلام خانوم خانوما دختر گل من هفته گذشته از اونجایی که سه تا امتحان خیلی خیلی سخت  پشت سر هم داشتم و حسابی در گیر خوندن بودم البته فقط زمانهایی که تو خواب بودی جالبه عزیزم که تو از زمان شروع امتحانات من غروبها ٣ یا ٤ ساعتی میخوابی و من حسابی درس میخونم ولی زمانی که بیدار میشی اصلا نمیتونم و نمیخونم خلاصه حسابی مشغول بودم که از قضا روز  سه شنبه که بابا اومده بود ار مهد دنبالت شما پا تو کرده بودی تو یه کفش که تاب تاب بازی و یه کم تو مهد تاب بازی کرده بودین و دوباره وقتی رفته بودین اداره بابا از اونجایی که مقابل اداره بابا پارک هست گریه کرده بودی که بری پارک خلاصه بابا هم که ...
11 دی 1390

رها خانم و آقا رادین

  دختر عزیز و مهربون من  اول یه خبر که مروارید ٩ هم از صدف در اومد بیرون هورا هورا.......... عزیز دلم چند وقتیکه به طور شدید علاقمند به  رادین خان شدی و با دادا کردنت دل همه رو آب  میکنی الا اون رادین خان بیمعرفت (رادین پسر خاله رعنا دوست من که ٢ ماه از تو بزرگتره  و تو مهد شما میشه )چند روز پیش رفته بودیم مهمونی خونه خاله مهسا  برا عرض تبریک (آخه خاله جدیدا نامزد کرده ) جونم برات بگه که هر جا رادین رفت تو هم دنبالش هرجا نشست تو هم کنارش برات میوه پوست میکندم اول میگفتی ببری به دادا بدی بعد خودت بخوری قربون اون دل مهربونت بشم خلاصه اینکه تو مهد هم مدام در پ...
3 دی 1390

شب یلدا مبارک

  دوستان عزیزم روي گل شما به سرخي انار شب شما به شيريني هندوانه خندتون مانند پسته و عمرتون به بلندي يلدا ...
29 آذر 1390

معرکه رها خانم

    سلام خانوم خانومای شیطون بلا تازگی از شیطونکاریات دیگه غافل نیستی هر کاری از دست بر میاد انجام میدی و همه استعدادات رو رو میکنی و کم نمیزاری میری بالای مبل و از رو مبل یه  راست رو میز غذاخوری میری رو صندلی و از رو صندلی یه راست رو اوپن  هر جا هم که صعود میکنی میگی یه دو سی  از دستگیره فر گاز میچسبی و میری بالا  هر جای تنگ و تاریک ببینی میری اونجا   واسه همین اکثرا تو شعله های عقب آشپزی میکنم خلاصه اینکه خیلی کارهای خطرناک انجام میدی و مدام من میترسم که اتفاقی برات بیوفته  چند روز پیش مژگان جون میگفت تو مهد رفته بودی بالای روروئک و بچه ها رو جمع کرده بودی دور خودت و میگ...
27 آذر 1390

ارادت خاص به آباجون

    سلام دختر نازم میخوام داستان آبا جون رو برات بنویسم خانومی آبا جون مادر بزرگ پدری بابا است یعنی بابای آقاجون و از اونجایی که بعد از مرگ  همسرش با داشتن تنها فرزندش  خیلی غصه خورده و با تولد بابا محمود زندگیش شیرین شده عاشق بابای تو شده   به طوریکه خودش بابا رو  بزرگ کرده و حتی شبها پیش خودش میخوابونده و موقعیکه  گشنش میشده میبرده میداده عزیزجون تا شیرش بده و برمیگردونده پیش خودش خلاصه  اینکه  همه جوره و همه جا مدافع حقوق بابا بوده  و بابا هم عاشق آبا جون طوریکه از من  هم بیشتر دوستش داره گاهی وقتا من و عزیز جون حسود...
22 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد