رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره
وبوشممممممموبوشممممممم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
بهترین دوست دنیا سویل جونم:)بهترین دوست دنیا سویل جونم:)، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

فندق ما

به دنیای من خوش اومدی:) من اسم اینجا رو گزاشتم دنیای قصه ها :) اگه میخوای تو هم اینجوری بدونش:)

اولین زخمی شدن

دختر عزیزم دیروز رفتیم خونه مامان بزرگ من برا روز مادر همینکه گذاشتمت زمین لباسهامو در بیارم سری از میز تلویزیون مامان بزرگ گرفتی و بلند شدی بعد تعادلت بهم خورد و خوردی به دیوار و میز و..........خلاصه صورتت خراش برداشت و روی ابروت هم ورم کرد ولی مامانی سریع ادکلن زد تا ورمش بخوابه خلاصه خدا رحم کرد که ضربه به چشمت نخورد.خیلی با شدت گریه کردی ولی زود آروم شدی قربونت           برم عکسشو برات میزارم   عزیز دلم یادم رفت بهت بگم که بابایی کادوی روز مادر برام یه ساعت خوشگل گرفت برا مامانی پول دادیم و برا عزیز هم کفش گرفتیم. ...
9 خرداد 1390

اولین لاک زدن

  نازگل من از اونجایی که مامانت علاقه شدید به لاک داره مدام منتظر بوده که بهت لاک بزنم ولی چون شما انگشهای دستت مدام در دهنت هست پس نمیشه ولی اونروز به این نتیجه رسیدم که به انگشتهای پات بزنم خواب که بودی زدم خیلی ذوق کردم قربونت برم خیلی ناز  شدن عکس هم گرفتم این هم عکسش ...
9 خرداد 1390

نمونه دیگه از قلدری

  عسلم الان که اومدم مهد دیدم صدات داره میاد کمک مربی گفت بیا صحنه را ببین خیلی  صحنه با مزه ای بود طفلک مژگان جون نشسته بود داشت به بردیا غذا میداد تو هم گریه کنان دور بردیا میگشتی تا یه جورایی بره کنار تا تو به عشقت مژگان جون  برسی همه زده  بودن زیر خنده و شما گریه میکردی که من رو دیدی با خودت  گفتی بیخیال مژگان جون و سریع  گریه کنان اومدی سراغ من عزیزم اصلا دوست ندارم حسود باشی آخه خوب بردیا هم مثل شما به مژگان جون احتیاج داره قربونت برم که  این حرفا واست خیالی نیست .  ...
9 خرداد 1390

قلدری

  دخترم اومدم مهد بهت شیر دادم و برگشتم تو مهد کلی  مربی ها شور و مشورت گذاشته بودن آخه میگفتن تو قلدر شدی و هرچی که می خوای با قلدری بدست میاری مژگان جون میگفت خوبه بزار قلدر باشه مثل مامانش مظلوم نشه قلدرها راحت میتونن از حق  خودشون دفاع کنن و من هم قبول دارم دوست ندارم شما مظلوم باشی چون این دوره  زمونه آدمهای مظلوم دچار مشکل میشن و برای اینکه بتونی توی این جامعه زندگی کنی باید مثل گرگ درنده باشی قربونت برم البته طوری بهت یاد میدم که حق کسی را پایمال نکنی امیدوارم........... ...
8 خرداد 1390

روز تعطیل

دختر قشنگم دیروز جمعه بود و بابا مثل همه جمعه ها رفت باغ و من و تو هم مثل بقیه روزهای هفته تنها ... عزیز زنگ زدو گفت ناهار میرن باغ ولی من چون درس داشتم گفتم ناهار نمیتونم راستشو بخوای  ناهار که میریم برنامه تو کلا بهم میریزه خوابت کنسل میشه و خلاصه اینکه خیلی خسته میشی  تا شب و ما همیشه ترجیحا غروب  میریم باغ که عزیز گفت عمه مهری و عمو مسعود هم غروب میان  اگه خواستی با اونا بیا ولی راستشو بخوای گفتم نه چرا با اونا، اونا هرکدوم با خانواده خودشون هستن  ما هم اگه بابا دوست داشت میومد دنبالمون چرا با کسه دیگه بریم کمی دلخور بودم و تصمیم داشتم اگه حداقل بابا زنگ بزنه با عمو یا عمه برم ...
7 خرداد 1390

عکاسی خدا

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه  راه افتاد . بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی  درگرفت . مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود.  با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد . اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد &nbs...
7 خرداد 1390

دیروز رها خانم

سلام ناز دونه من دیروز رفته بودیم خونه عمو آخه زن عمو و کسری از مشهد اومده بودن  ماهم رفتیم زیارت قبول بگیم عزیزم بازم یه پیرهن سوغاتی گرفتی و یک بلوز هم خاله جون (خاله بابا ) برات هدیه داد بعدا عکسهاشو برات میزارم بابت دندونی کلی با بچه ها بازی کردی موقع برگشتن هم قرار شد با عمه مهری و نوید نگین بریم بازار و روز مادر بگیریم  برا عزیز جون به اصرار بچه ها اومدیم خونه ماشین را گذاشتیم و کالسکه شما را برداشتیم و رفتیم نوید و نگین (دو قلو های عمه) خیلی خوشحال بودن با هم دعوا میکردن که من برونم من برونم خلاصه شما هم در خواب نازی بودی که رفته بودیم ایران زمین ...
2 خرداد 1390

شیطون خانم

دخترم حسابی شلوغ شدی و یکجا بند نمیشی خیلی میترسم خدای نکرده اتفاقی برات بیوفته با اینکه چها چشمی مراقبتم ولی خوب گاهی میشه دیگه ...........اصلا ازاینکه دنبالت باشم خسته نمیشم و دوست دارم هرچی رو دوست داری تجربه کنی ولی فقط منجر به خطری برات نشه جالبه اصلا دوست نداری بنشینی همینکه میزارمت زمین دنبال یک تکیه گاه میگردی که تکیه کنی و بلند شی بایستی و راه بری قربونت برم من هم میترسم تعادلت بهم بخوره و.............خدا اونروز رو نیاره امیدوارم این روزها به راحتی برات طی بشه الهی الهی ...
1 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فندق ما می باشد